Part 17

1.2K 203 58
                                    

چند روزی از قهر جیمین میگذشت. امگا بعد از دعوایی که سر مزار پدر و مادر جونگکوک با همسرش داشت، مستقیم به خونه پدریش رفته بود و حالا بعد از برگشت به سئول، هنوز هم دلخوری و ناراحتی توی رفتارهاش دیده میشد. هرچند عذاب وجدان هم از همون شب اول گریبانش رو گرفته بود اما سعی میکرد بهش بی‌توجه باشه. میخواست برای یک بار هم که شده فقط خودش رو در نظر بگیره... بدون توجه به غمی که تو چشم‌های گرد و مشکی جونگکوک میدید. بدون توجه به تلاش‌هاش برای شکستن سکوت جیمین. و از همه مهمتر بدون توجه به زیر پا گذاشتن یکی از قانون‌هاش. قانونی که روز اول ازدواج در موردش سوگند خورده بود. اینکه تو سختی و غم همسرش رو تنها نذاره‌ اما دقیقا زمانی که جونگکوک در آسیب‌پذیر‌ترین حالتش قرار داشت، با خودخواهی غمی به غم‌هاش اضافه کرده بود.

اوه خدایا... حتی همین الانش هم بغضی که راه گلوش رو گرفته بود نشون میداد تا چه اندازه از کارش پشیمونه. باید خودش رو کنترل میکرد تا حداقل از اون مکان خارج بشن. تا وقتی که آلفا خودش رو کمی جمع و جور میکرد.

هرچند هنوز هم از نگفته‌های همسرش ناراحت بود، اما از طرفی نمیتونست جلوی ذوقش بابت حدس‌های اشتباهش رو هم بگیره. اون روی موجی از احساسات سوار بود و هر لحظه حس جدیدی به وجودش هجوم می‌آورد.

"چرا انقدر پکری؟"

صدای هوسوک اون رو از افکارش خارج کرد.

"اوه... چیزی نیست هیونگ." با لبخند کجی گفت تا رفیقش رو از نگرانی دربیاره. اون به اندازه کافی این مدت درگیر مشکلات امگا شده بود و نمیخواست بیشتر از این مزاحمش بشه.

"چطور ممکنه هیچی نباشه. الان دقیقا نیم ساعته به فنجون قهوه رو به روت خیره شدی و هیچکاری نمیکنی. حتی از صبح هم رنگ به رو نداری و چیزی نخوردی‌. بگو ببینم چی شده جیمینی؟"

"من... چند روزه با جونگکوک قهر کردم."

"ببخشید... میپرسم که ببینم درست متوجه شدم یا نه. گفتی تو با جونگکوک قهر کردی؟!" چشم‌های هوسوک از این گشادتر نمیشد.

"آره... فکر میکردم با اینکار خشمم خالی میشه. اما حتی بدتر شد. اون لایق این رفتار نیست."

"ببینم تو باهاش حرف زدی؟"

امگا سرش رو به دو طرف تکون داد و به چشم‌های آلفا خیره شد. "در واقع من جواب سوالم رو بدون اینکه ازش چیزی بپرسم فهمیدم. و خب... یه مقدار واکنشم تند بود."

هوسوک کمی دست دست کرد. انگار از پرسیدن سوالش مطمئن نبود. "حدست درست بود؟"

"نه... و همین باعث شد نتونتم خودم رو کنترل کنم."

آلفا گیج شده بود. تا الان فکر میکرد رفیقش از اینکه همه چیز توهم خودش باشه، خوشحال میشه. اما گویا این اتفاق برعکس افتاده بود. "چرا؟ واقعا درکت نمیکنم. مگه نباید الان خوشحال باشی؟"

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now