"جونگکوک، بس کن..." قهقهههاش کم کم به نالههایی آروم تبدیل شد و وقتی آلفا حساسترین نقطه گردنش رو مکید، دستش رو بین موهای لختش فرو برد تا اون رو نزدیک نگه داره. رایحه اقاقیاش شیرین شده بود و احساس شادی و رضایتش رو نشون میداد. و این باعث میشد مرد رو به روش به انجام کارش تشویق بشه.
همه چیز از یه شوخی در مورد قدرت بدنی ضعیف شده آلفا شروع شد. جونگکوک بلافاصله امگاش رو روی تخت طوسی رنگشون انداخته و به بدنش حمله کرده بود. و جیمین الان کاملا متوجه میشد که چرا نباید گرگ جونگکوک رو تحریک کنه.
"آلفا..." جیمین برای دسترسی بهتر همسرش، گردنش رو بیشتر کج کرد. حس خوشایندی زیر پوستش میخزید و باعث میشد بیشتر طلب کنه. جونگکوک هر نقطه از اون پوست لطیف رو میبوسید و بین لبهاش میکشید تا اثری از خودش به جا بذاره.
جیمین در حالی که انگشتاش هنوز هم به موهای جفتش گره خورده بود زمزمه کرد: "بدون مارک انجامش بده"
"سعی میکنم ولی قولی بابتش نمیدم" آلفا گفت و دوباره مشغول مکیدن پوست شفاف گردن امگاش شد. عطر اقاقیا دیوونهش کرده بود و نمیتونست خودش رو در برابر اون بدن وسوسهانگیز کنترل کنه.
جیمین در جواب موهای همسرش رو بیشتر کشید تا سرش رو عقب ببره و به محض انجام این کار، صدای ناله از روی درد همسرش بلند شد.
"اوه عزیزم رحم داشته باش. این خیلی دردناکه." جونگکوک در حالی که با دستش مچ امگا رو گرفته بود تا مانع از کشیدگی موهاش بشه، به طور دراماتیکی غر زد.
جیمین از مظلومنمایی آلفا چشمی چرخوند. "پس باید به حرفی که زدم گوش میدادی... منظورم دقیقا بدون هیچ ردی بود. فردا یه جلسه مهم دارم. در نتیجه هیچ مارکی در کار نیست."
جونگکوک قبل از اینکه یه نیشخند شیطنتآمیز گوشه لبهاش شکل بگیره قبول کرد. "باشه هرجور تو بگی."
قبل از اینکه جیمین بتونه معنای پشت اون نیشخند رو رمزگشایی کنه، آلفا دوباره سرش رو توی گردن امگا فرو برد و این بار لبهاش رو روی ترقوهش قرار داد. "اینجا رو دیگه نمیتونی بهم ایراد بگیری. هرچی هم باشه زیر لباست پوشیده میشه."
امگا خندید، چون میدونست نمیتونه جلوی جفتش رو بگیره. برانگیختگی کاملا تو رایحه نارنج آلفا حس میشد. جونگکوک سیریناپذیر بود و این هیچ ربطی به آخر هفتهها نداشت. اصلا زمان چه اهمیتی داشت وقتی هرروز میتونست برای این زوج آخرهفته باشه.
آلفا همونطور که در حال پیش بردن بوسههاش روی بدن امگا بود، با بیحوصلگی دکمههای پیراهن جیمین رو باز کرد. "چرا باید این همه لایه لباس بپوشی؟"
"چون ما یه دختر ۶ ساله تو اتاق بقلی و نجابت اولیه انسانی رو داریم؟" امگا با تمسخری که تو صداش بود گفت و از بیطاقتی همسرش خندید.
أنت تقرأ
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
مستذئبهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...