Part 25

968 175 55
                                    


"جونگکوکی... اتفاقی که دیروز افتاد تقصیر تو نیست. تو این رو میدونی درسته؟" جین در حالی که رو به روی آلفای کوچکتر، تو کافه دنجی نشسته بود گفت.

جونگکوک نگاهی به قهوه‌ش که از اون بخار بلند میشد انداخت و نفسش رو بیرون داد. "تقصیر منه هیونگ. مقصر تمام این‌ها منم... فکر میکردم همه چیز رو پشت سر میذارم. فکر میکردم کارم درسته. اما حالا ببین چه اتفاقی افتاد‌." کلافه دستی داخل موهاش کشید. "من که به هرچی گفتن عمل کردم. دیگه از جونم چی میخوان؟ بس نبود چند ماه رو اسیر تخت بیمارستان بودم؟ بس نبود که هردوی شما رو اخراج کردن؟ تازه برای نامجون پاپوش دزدی درست کردن. سقط بچه داهیون نونا رو یادته؟ حتی به اون آدم بی‌گناه هم رحم نکردن. من که هرکاری ازم خواستن کردم تا خانواده‌م رو تنها بذارن. پس چی شد؟ چرا بعد از این همه سال دوباره داره همه چیز تکرار میشه. اون هم برای جیمینی که روحش هم از چیزی خبر نداره."

نامجون دستی به پشت آلفا کشید و ضربات آرومش رو برای اطمینان به همون نقطه وارد کرد. "درک میکنم جونگکوک. میدونم که چقدر نگرانی. اما اون فقط یه آدم احمقه که الان افتاده گوشه بازداشتگاه. ما شرایط رو تحت کنترل داریم."

"ازش متنفرم. اون همیشه آرامش زندگیم رو بهم میزنه. اینه که من رو میترسونه. حتی نمیتونم تصور کنم که اگه هوسوک هیونگ اونجا نبود چه اتفاقی می‌افتاد." دست‌هاش که میلرزید رو بین هم قفل کرد تا اون رو متوقف کنه. حالش اصلا دست خودش نبود و ضربان قلبش با ترس از اتفاقات آینده هر لحظه بیشتر میشد.

نامجون دوباره سعی کرد آلفای کوچکتر رو آروم کنه. "جونگکوک، گوش کن لطفا... همسایه‌تون جوهان  به نظر میرسه ارتباطات خیلی خوبی داره. اون به هوسوک گفته کسی رو سراغ داره که میتونه مراقب جیمین باشه. یه بادیگارد." 

"چهره جیمین همه جا هست. تو همه ویدئوهایی که ازشون منتشر شده. حتی عکسایی از هوسوک هیونگ هم اینور و اونور دیده میشه. اون‌ها هردوشون رو دیدن. مردم حتی تونستن اکانت شبکه‌های اجتماعی ما رو قبل از پرایوت شدن پیدا کنن. این دیوونه کننده‌ست. من خیلی میترسم هیونگ. فکر میکنم باید از اینجا بریم."

"کجا آخه؟"

"هرجا. هرجایی که بتونیم ناپدید بشیم و دست کسی بهمون نرسه." جونگکوک با ناامیدی گفت و رایحه‌ نارنجش تلخ شد.

"جونگکوک... نفس بکش لطفا... آروم باش... بخاطر جیمین باید خونسرد باشی. یادت باشه اون الان تو وضعیت حساسیه. تصمیمای عجولانه تو میتونه سلامتی اون رو تحت تاثیر قرار بده." جین با نگرانی گفت و دست لرزون آلفای کوچکتر رو توی دستش گرفت.

جونگکوک کلافه بود. نمیدونست راه درست کدومه. نمیدونست چطور باید از خانواده کوچیکش در برابر دنیای ظالم محافظت کنه. "هیونگ... نمیدونم چیکار کنم. انگار توی قفسم و هیچکاری از دستم برنمیاد. اگه اون حرومزاده دوباره سراغش بیاد چیکار کنم؟ اگه دنبال انتقام باشه چی؟"

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now