Part 29

865 159 61
                                    

دل تو دلش نبود. نمیدونست چی بین همسرش و تهیونگ گذشته و دلش میخواست زودتر همه چیز رو بفهمه. وقتی جلوی در آپارتمانشون رسید نفس عمیقی کشید و بعد از زدن رمز، وارد خونه شد. جونگکوک وسط نشیمن ایستاده بود، اما نگاهش رو از امگا میدزدید. رایحه نارنجش نگرانی و اضطرابش رو نشون میداد.

"جونگکوک..." به آرومی صداش زد تا بتونه نگاه گریزونش رو ببینه اما باز هم هیچ عکس‌العملی وجود نداشت.

جلو رفت و وقتی رو به روی آلفا ایستاد، دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و سرش رو بالا آورد. بالاخره تونست سیاهی‌های براقی که عاشقشون بود رو ببینه. با انگشت شست مشغول نوازش گونه همسرش شد. "همه‌ چیز مرتبه؟"

جونگکوک که بالاخره به منبع آرامشش رسیده بود جلو رفت و بعد پیچیدن بازوهاش دور بدن همسرش، سرش رو توی گردنش فرو برد و اون رو در آغوش گرفت. دلتنگ گرمای تن و عطر آرامش‌بخشش اقاقیاش بود.

"نه... م-من نمیدونم... نمیدونم الان چه حالی دارم." مرد بزرگتر در حالی که صداش کمی میلرزید گفت و بیشتر سرش رو داخل گردن امگاش فرو برد. هنوز گیج بود و نمیتونست احساساتش رو از هم تفکیک کنه.

"من برای تو اینجام. در موردش باهام حرف بزن." جیمین در حالی که پشت همسرش رو نوازش میکرد گفت. عقب رفت و بعد از گرفتن دستش، اون رو به سمت اتاق خوابشون هدایت کرد. "بیا به لونه بریم. اونجا میتونه آروممون کنه. هوم؟"

آلفا سری تکون داد و به دنبال امگا رفت. همراه باهاش روی تخت نشست و به تاج اون تکیه داد. نمیتونست ازش دور بشه. میخواست رایحه‌ش رو بارها و بارها از نزدیک نفس بکشه. پس سرش رو روی شونه جیمین گذاشت و دست‌هاش رو دورش پیچید.

چند دقیقه‌ای تو سکوت گذشت که امگا اون رو شکست. "هرچی تو ذهنت میگذره رو بگو... بذار بدونم چه حسی داری. بذار درکت کنم."

"نمیتونم بگم چه حسی دارم. از طرفی خوشحالم که اون رو دیدم و فهمیدم حالش خوبه. از طرفی ازت دلگیرم. از اینکه بهم حرفی نزدی. از اینکه خودت رو تو خطر انداختی. ا-اگه... اگه برات اتفاقی می‌افتاد، اگه خودت یا  کوچولومون آسیب میدیدین من باید چیکار میکردم؟" به اینجای حرفش که رسید بغض کرد. حتی تصور این اتفاق هم براش وحشتناک بود. "چرا فکر کردی چیزای دیگه از سلامتی تو برام مهمتره؟ من تمام گذشته رو سوزوندم تا کنار تو باشم. تویی که زندگی منی."

جیمین به گلایه‌های همسرش گوش میداد و دست بزرگی که روی شکمش قرار داشت رو نوازش میکرد. میدونست حالش چندان تعریفی نداره و لازمه که هر چیزی توی دلشون هست رو برای هم بگن تا قلب‌هاشون آروم بگیره. "خودت هم میدونی اگه بهت میگفتم قبول نمیکردی. همه این‌های برای من هم سخت بود. نمیتونستم حتی تصور کنم که آلفام قبلا دلش رو به کسی باخته بوده. بعد از اینکه اون خاطرات رو خوندم به همه چیز شک کردم. به عشق بینمون، به حرفات، به اینکه شاید همه این‌ها دروغ بوده. اما وقتی به چشم‌هات نگاه میکردم میدونستم اون‌ها دروغ نمیگن. میدونستم رفتارت دروغ نیست. تو عاشق خانواده کوچیکمونی. این حرف امروز و دیروز نیست. تو طی این هشت سال عشقت رو بهم ثابت کردی‌. وقتی قلبم بهت مطمئن شد، دیگه نمیتونستم تو رو وصل به گذشته ببینم. میخواستم آرامش کامل داشته باشی. نمیگم سخت نبود... چرا بود... اما سعی کردم همه چیز رو بپذیرم. اینکه خیلی از گذشته‌ها وجود داره که باید چشمت رو به روش ببندی و فرصت بدی برای آینده."

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang