Part 26

722 176 68
                                    

کره جنوبی، سئول، هفته گذشته

تهیونگ به همراه همسرش از ورودی بیمارستان گذشت و با عجله راهرو‌های طولانی رو طی کرد تا به آسانسور رسید. وقتی چند روز پیش از یونگی در مورد وخامت حال مادرش و آخرین خواسته اون شنید، بالاخره دست از مقاومت برداشت و به سمت کشورش برگشت. هرچند رسانه‌ها چیزی در این مورد نمیدونستن و اون ترجیح میداد اوضاع به همین شکل حفظ بشه.

بودن تو خاک وطن برای یونگی اون هم بعد از سالها، حس عجیبی داشت. با اینکه همیشه عاشق شهر و کشورش بود اما ترجیح میداد بخاطر شرایط از همه چیز دور بمونه. از بین تمام اعضای خانواده‌ش اون تنها کسی بود که به هیچ وجه انتظار نمیرفت بخواد خارج از کره زندگی کنه. عمیقا عاشق زادگاهش بود و دوست داشت تا زمان مرگ هوای کشور خودش رو نفس بکشه.

وقتی به خانواده‌ش اعلام کرد که قصد مهاجرت به استرالیا رو داره، همه در بهت فرو رفتن. چرا که آلفا حتی بعد از فارغ‌التحصیلی در لندن، برای کار به کره برگشته بود. اما الان شرایط فرق داشت. حالا دیگه تهیونگ خونه‌ش بود و هرجا که اون امگا احساس راحتی میکرد، برای اون هم خوب به نظر میرسید. چه کره، چه استرالیا و چه هر جای دنیا...

وقتی سرش رو به طرف همسرش که گوشه آسانسور توی خودش جمع شده بود برگردوند تازه تونست رنگ پریده و رایحه آشفته‌ش رو احساس کنه. امگا هیچ خاطره خوبی از این مکان نداشت و بعلاوه نگرانی برای حال مادرش همه چیز رو بدتر کرده بود.

با توقف آسانسور و باز شدن‌ درهاش، زوج جوون به سمت ICU قدم برداشتن. نگرانی و اضطراب امگا هر لحظه بیشتر میشد و نمیتونست اون رو کنترل کنه.

"تهیونگ! تو اومدی."

صدای کیم یونجون بود. همون وزیر دفاع سابق... همون مردی که زندگی اون‌ها رو به این نقطه رسونده بود. پدرش دقیقا همونطوری که آخرین بار به یاد داشت به نظر میرسید. فقط میزان سفیدی موهای جوگندمیش کمی بیشتر شده بود.

"خداروشکر که برگشتی. مادرت خیلی خوشحال میشه. اون..."

امگا هیچ چیز نمیدید. یعنی دلش نمیخواست که ببینه. حسی به اون مرد نداشت و به هیچ وجه از دیدنش خوشحال نشده بود. هنوز هم از اون آلفا میترسید و نمیتونست مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنه.

یونگی که حال همسرش رو دید جلو اومد و بین پدر و پسر قرار گرفت. دستش رو روی سینه آلفای بزرگتر گذاشت و اجازه نزدیکتر شدن نداد. "متاسفم آقای کیم. ما باید بریم."

"من رو از پسرم دور نکن!" یونجون با چشم‌هایی قرمز فریاد زد و بعد دوباره نگاهش رو به پسرش دوخت. "تهیونگ، هشت سال گذشت. به اندازه کافی من رو تنبیه نکردی؟ لطفا باهام حرف بزن. دلم برای شنیدن صدات تنگ شده."

عموش که کمی دورتر ایستاده بود نزدیک شد و مداخله کرد. "تهیونگ لطفا. تو تنها فرزندشی. این حق پدرته." یونگی دوباره جلو اومد و از نزدیک شدن مرد جلوگیری کرد.
"تهیونگا... منم، پدرت." صدای آلفا شکسته به نظر میرسید اما امگا چیزی جز عصبانیت حس نمیکرد.

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Место, где живут истории. Откройте их для себя