هشت سال از ازدواجشون گذشته بود.
جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود...
ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ
ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جیمین مشغول آمادهسازی شام بود و توجهی به موبایلش نداشت تا پیامهای جیا رو ببینه. تمام زمان عصرش رو صرف پختن بولگوگی و سوپ توفو کرده بود و تصمیم داشت همه چیز رو طبق برنامه پیش ببره.
زمانی که تقریبا کارش تموم شده بود، صدای همسرش رو از ورودی خونه شنید. "من برگشتم!"
جونگکوک بدون اینکه نگاهی به آشپزخونه بندازه وارد اتاق خواب شد تا دوش کوتاهی بگیره. این یه عادت بود و آلفا دوست داشت خستگیهای در طول روزش رو با آب گرم رفع کنه. و جیمین هم بعد از چهار ماه زندگی با همسرش، به خوبی از این عادتها باخبر بود.
بیدلیل کمی دلشوره و استرس داشت اما سعی کرد با آرامش تا زمانی که جونگکوک از حموم بیرون میاد، میز رو بچینه.
"اوه لعنتی... دسر یادم رفت." ضربهای به پیشونیش زد و با کمی گشتن داخل یخچال چشمش به چیز کیک توتفرنگی که روز پیش خریده بود افتاد.
"خودشه... خیلی خوشحالم که دیروز بیتفاوت از کنارت نگذشتم و تو رو خریدم عزیزم. رنگ صورتیت تا ابد توی ذهنم میمونه. به موقع به دادم رسیدی." رو به چیز کیک توتفرنگی گفت و نگاه عاشقانهای روانه اون کرد.