"جونگکوک دارم بهت هشدار میدم که اون بستنی لعنتی رو میخوام... همین الان..." جیمین با صدای نسبتا بلندی فریاد زد.
"نه! نه! نه!... این دفعه چندمه که داری میگی جیمین. ولی خودت هم میدونی که شدنی نیست." جونگکوک برعکس تلاش میکرد صداش رو آروم و کنترلشده نگه داره. آخرین چیزی که تو این وضعیت میخواست دعوا با امگاش بود.
همه این بحثها از هفته گذشته که برای چکاپ هفته بیستم جیمین پیش دکتر امگا رفته بودن، شروع شد. پزشک بعد از دیدن آزمایشات و تست غربالگری اون، گفته بود که جیمین در معرض ابتلا به پیش دیابت بارداری قرار داره و اگه رعایت نکنه ممکنه تبدیل به دیابت بارداری بشه. و از اون روز جیمین احساس میکرد همسرش تبدیل شده به بلای جونش.
"دیگه داری دیوونم میکنی کوک. یک هفته شده نمیذاری به هیچی لب بزنم. مثل فرشته مرگ تمام مدت بالای سرمی... هی جیمینی اینو نخور اونو بخور... بسه دیگه. من هیچیم نیست."
"مگه حرفای دکتر رو یادت رفته؟ عزیزم، لطفا منطقی برخورد کن." جونگکوک دیگه از اصرارهای امگا کلافه شده بود و نمیدونست چطور اون رو قانع کنه.
"اتفاقا اونی که حرفای دکتر رو یادش رفته تویی. هنوز هیچ خطری من رو تهدید نمیکنه. جهت یادآوری باید بگم اون گفت *احتمال* پیشدیابت وجود داره. اما تو با من جوری برخورد میکنی انگار همین الان دیابت دارم. یک هفتهست نه گذاشتی لب به هیچ شیرینیای بزنم، نه برنج و نه حتی رامیون. من قبل از اینکه دیابت بگیرم از گرسنگی میمیرم." صورت جیمین از شدت عصبانیت سرخ شده بود و این بار اصلا حاضر نبود در برابر همسر وسواسیش کوتاه بیاد.
"دراماتیک نباش لطفا... من همین الانش هم برات پنکیک درست کردم. من فقط نگرانتم. هیچ میدونی دیابت تا چه حد میتونه خطرناک باشه؟"
امگا نگاهی به بشقاب رو به روش انداخت و از دیدن اون پنج تیکه پنکیک گردی که روی هم قرار داشت بیشتر عصبی شد. بخاطر خدا اون حتی قبل از بارداریش هم همیشه هفت تیکه میخورد. "جونگکوک خودت به این یه نگاه بنداز. پنکیکی از ترکیب آرد جو دو سر و موز؟ فکر کردی داری ورزشکار پرورش میدی؟... من سه تا اسکوپ از اون بستنی کوفتی رو روی پنکیکم میخوام. همین حالا... سعی نکن صبر من رو آزمایش کنی. وگرنه از امشب به مدت یک ماه حتی نمیذارم انگشت کوچیکت بهم بخوره."
جونگکوک واقعا نمیتونست رفتارهای بچگانه همسرش رو درک کنه. همه این توصیهها بخاطر خودش بود. چرا وضعیتش رو جدی نمیگرفت؟ مگه نه اینکه خود امگا باید در مورد سلامت جسمیش نگرانتر میبود؟!
در مقابل جیمینی وجود داشت که از شدت ضعف و بهم ریختگی هورمونهاش کلافه شده بود. با وجود یک جنین پنج ماهه درون وجودش، حالا اون یک هفته میشد که نمیتونست به خوراکیهای دلخواهش برسه. یک هفتهی کذایی که جونگکوک فقط بهش اجازه خوردن گوشت آبپز رو میداد. البته به همراه آبمیوه طبیعی. دیگه حتی طعم اون غذاهای لذیذ از یادش رفته و دنیای رنگی پیش چشمش رنگ باخته بود. چطور میتونست از معده عزیز و لوبیا کوچولوی دوست داشتنیش خواهش کنه که ازش غذاهای شیرین و پر رنگ و لعاب نخوان. اون در برابر هردو ضعیف بود. چرا جونگکوک این رو نمیفهمید؟
![](https://img.wattpad.com/cover/359244325-288-k859750.jpg)
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...