ch 21

90 21 63
                                    

تقریبا سه چهار روزی از وسوسه‌انگیز بودن لویی و تسلیم شدن هری میگذشت. اونقدری وقت نداشتن تا باهم بگذرونن ولی انگار دو نفر برای فعلا به بوسه‌های خداحافظی توی پارکینگ راضی بودن.

هری همون شب ماجرا رو به دنیل گفت و اون مرد یجوری با جدیت کامل ایستاده و برای لویی دست میزد که باعث شد هری حسودی کنه و بهش چشم‌غره بره ولی خب مثل اینکه کاری که لویی انجام داد تا هری رو سر عقل بیاره کاملا باب میل دنیل بود.

لویی اما با یه حس تازه آشنا شده بود. داشت با چیزی سر و کله میزد که تا حالا توی تمام رابطه‌های کوتاه مدتش تجربه نکرده بود.

شاید فقط یه هفته از تمام این اتفاقات گذشته باشه اما لویی میدونست یه چیزی اینجا با تمام احساساتی که قبلا داشته فرق میکنه.

البته هنوزم یه قسمت از لویی از اون پسر بخاطر کاری که کرده عصبانیه اما تنفر؟ حس میکرد تمام مدت حق با آنتونی بوده اما فقط خودشو میزده به اون راه تا بهش فکر نکنه.

میشه از یه نفر به مدت چند سال عصبانی بود؟ ظاهرا که کاملا ممکن به نظر میرسید. هرچند لویی هنوز هم اون حس تنفر رو داشت.

وقتایی که هری رو میبوسید علاوه بر قلبش که هربار از بلندی سینه‌اش پائین میوفتاد، دلش میخواست یه کشیده ی محکم به هری بزنه و بهش بگه چطور جرئت میکنه لویی رو ببوسه بعد تمام کارایی که کرد؟ اما هربار حس سقوط اونقدری قلبشو پر میکرد که مغزش رو خاموش کنه.

این چند روز اما دنیل دنبال هری میومد و دیشب وقتی اون دو نفر از بوسیدن دست کشیدن، صداشو صاف کرده و درحالی که ساعد دستاشو روی سقف ماشین گذاشته و به اون دوتا نگاه میکرد، نیشخندی روی لباش به چشم میخورد.

دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید که دنیل به خودش اومد و لبخند ژکوندی تحویل لویی داد چون هری از خجالت پشتشو به داداشش کرده بود.

به لویی گفت که چقدر از دیدنش خوشحاله و اون پسر هم با دستپاچگی جوابشو داد. البته که میدونست دنیل اونجا کنار ماشینه و برای همینم اون دو نفر به موتور لویی نزدیک‌تر بودن اما اینکه اون مرد داشت با اون نیشخند موذیانه نگاهشون میکرد، باعث میشد خجالت بکشه.

دنیل بهش گفت که قراره یکشنبه بره لس آنجلس و برای همین خودش و هری شنبه قرار گذاشتن تا باهم برن پارک واترلو و خوشحال میشه اگه لویی هم بهشون ملحق شه.

اون لحظه دستای هری داشت روی کمرش خط های نامفهوم میکشید و قدرت تصمیم گیری رو از دست داده بود ولی یادش میاد که پیشنهاد دنیل رو قبول کرد.

حالا هم صبح شنبه بود و داشت به آنتونی زنگ میزد تا تمرین بعدازظهرش رو باهاش کنسل کنه اما اون مرد انگار نمیخواست جواب بده؛ دیگه داشت قطع میکرد که آنتونی بالاخره برداشت.

kawasaki ninja [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora