وقتی دستشو بالا آورد تا با اون دختری که حالا کامل نوت های موسیقی رو یاد گرفته بود، بزنه قدش، لبخند بزرگی روی لباش به چشم میخورد.
ویالون اون کوچولو رو بهش داد تا بذاره توی کیف مخصوصش و خودش از جاش بلند شد. برای لحظاتی کشوقوسی به بدنش داد چون دو ساعت یک جا نشستن باعث شده بود عضلاتش خشک شن.
کمی بعد گوشیش رو از توی جیبش بیرون اورد و نگاهی به ساعت انداخت. اسمون داشت به غروب خودش نزدیک میشد و تصمیم داشت به هری زنگ بزنه.
یه هفته از قرارشون زیر ستارهها گذشته و حالا که آخر هفته بود، دلش میخواست هری رو به یه قرار دیگه دعوت کنه. تنها وقتی که آزاد داشتن همین دو روز آخر هفته بود و نمیخواست از دستش بده، با اینکه همین الانش هم شنبه داشت تموم میشد.
توی مخاطبینش دنبال اسم هری گشت. هری درواقع "استایلز" سیو شده بود و هنوزم نمیدونست باید عوضش کنه یا نه؟ باید عوضش میکرد و هری رو تبدیل به عضو پرمیوم مخاطبینش میکرد؟
حالا هری دوست پسرش محسوب میشد با اینکه هنوزم کلی مسائل حل نشده بینشون وجود داشت. از کابوس دیدن هری تا استرس های غیرقابل کنترلش.
باید یه روزی مینشست و با هری راجع بهشون حرف میزد وگرنه آروم نمیگرفت. هرچند مدت زیادی گذشته و لویی هنوز هم جرئت نکرده بود چیزی بپرسه که مبادا جواب رد بشنوه.
راستی چقدر از اون بوسه گذشته بود؟ یه ماه و نیم؟ لویی حس میکرد یه زندگی از اون موقع گذشته. هری راست میگفت! لویی هری رو نمیشناسه. نه کامل! توی همین یه ماه و نیم با چیزهایی برخورد کرده که حتی از فکرش هم نمیگذشت که هری باهاشون دستوپنجه نرم کرده باشه.
چند روز دیگه ژوئن شروع میشد و توی دو ماه آخر از تمریناتشون بودن. این درحد مرگ بهش استرس میداد ولی نمیتونست براش کاری بکنه. مخصوصا که یه اردوی مشترک دیگه با کشور فرانسه داشتن. البته شاید لویی زیاد به مبارزه ی خودش شک نداشت اما داشت به احتمالات مزخرف دیگه فکر میکرد.
با خداحافظی اون دختر کوچولو از افکارش خلاص شد و بعد از اینکه اونو تا دم در بدرقه کرد و به پدرش سپرد، در خونه رو بست و بعد دکمه تماس با هری رو لمس کرد.
با بوق سوم، صدای بم هری توی گوشش پیچید و باعث شد قلبش از بلندی سینش پائین بیوفته. از این حس هم متنفر بود و هم دوستش داشت.
میتونست به قطعیت بگه با هیچ کس اینطور نبوده و داشت فکر میکرد قبل از اینکه با هری وارد رابطه بشه هم با خود هری همین شکلی بود؟
هری: حالت چطوره کتمن؟
لویی چشماشو توی حدقه چرخوند. هری دقیقا از لحظهای که فهمید لویی گربه داره، با همین لقب صداش میکنه. نفس عمیقی کشید و با قدم های بلند خودشو به مبل رسوند. خودشو روش انداخت و نگاهشو به اسمونی داد که داشت توی قاب پنجره تیره و بنفش رنگ میشد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
kawasaki ninja [L.S]
Romanceتو مال من نبودی، دقیقا از همون لحظهای که به خودم اومدم و دیدم به طرز احمقانهای عاشقتم! از همون لحظهای که مچ قلبمو گرفتم وقتی داشت برای لمس تو بهم التماس میکرد و تند میتپید. تمام اون لحظاتی که روبهروم ایستاده بودی و من به بوسیدنت فکر میکردم، تو م...