تمام بدنم درد می کرد
نمیفهمیدم این مرد چی مگه ...خاطرات محوی از بار یادمه .....
واسم مهم نبود بکشنم یا نه ولی فکر اینکه واسش....
دیونم می کرد
نگاهم و تو انبار چرخوندم تا شاید راهی واسه فرار پیدا کنم
متوجه پنجره کوچیکی که بالای بشکه ها بود شدم خیلی کوچیک بود و البته بیرونش پر بود از ادمای اون مرد
حتی فکرشم نمیکردم که یه مشت تو صورت چنین بلایی به سرم بیاره اصلا اون کی بود ؟ویلیام
بعد یه روز کاری خسته کننده وارد عمارت شدم
جان به سمتم اومد و گفت :قربان....
ویلیام :بگو جان
جان:کارل بهش داروی خواب آور تزریق کرد ...زیاد سر و صدا میکرد
پوزخندی زدم .....
به جان گفتم :الان بیداره ؟
سری به نشانه تائید تکون داد و به همراه جان سمت انبار رفتم
دیدمش که با دست و پای بسته روی زمین نشسته بود وقتی من تو چارچوب در دید به وضوح ترسید
رفتم جلو و دست و پاهاش رو باز کردم بعد یه صندلی گذاشتم جلوش و نشستمسریعا بلند شد و روبه روم ایستاد جان خواست به سمتش بیاد که با دست مانع شدم
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:نمیخوام فرار کنم... فقط یه لیوان آب میخوام
ویلیام :میخواستی هم نمیتونستی ..
رو به جان گفتم براش یه لیوان آب بیاره
وقتی جان رفت ازش پرسیدم :برای تنبیه آماده ای ؟
با قیافه ترسیده گفت:تنبیه منصفانه ای برای یه مشت تو صورتت نیست
گفتم :تو منصفانه بودن یا نبودنش رو تعیین نمیکنی
گفت:خواهش میکنم ...هر کار دیگه ای انجام میدم...
همین حین جان وارد شد و لیوان آب رو به دست پدرو داد و از انبار بیرون رفت
بعد از اینکه آب رو خورد
بهش گفتم: زانو بزن
قیافش رو مظلوم کرد و گفت:لطفا ...
ویلیام :هیش فقط زانو بزن
پِدرو:هرکار دیگه ای بگی انجام میدم ...لطفا
ویلیام : برای آخرین بار میگم پِدرو ..زانو..بزن
پِدرو:وگرنه چی میشه ؟
خندیدم و گفتم :وگرنه توانش رو خانودات پس میدن پِدرو
و بعد هم عکس های خانوادش رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و روبه پدرو پرت کردم
ترس رو به وضوح توی چهرش دیدم ...صدای کوبش قلبش رو میشنیدم
رو بهش گفتم :این آخرین باریه که میگم ....زانو بزن
YOU ARE READING
forced love
Romanceویلیام (کاپوی فیمیلیا)از پِدرو کارمند شرکت دشمنش خوشش میاد و چون پِدرو علاقه ای به مرد ها نداره ویلیام مجبور میشه که ...... کاپوی فمیلیا:(سر پرست خانواده )مافیا ها افراد گروهشون رو خانواده میدونن به رئیس این خانواده میگن کاپوی فمیلیا تکمیل شده