پِدرو

90 6 0
                                    

تمام بدنم درد می کرد
نمیفهمیدم این مرد چی مگه ...خاطرات محوی از بار یادمه .....
واسم مهم نبود بکشنم یا نه ولی فکر اینکه واسش....
دیونم می کرد
نگاهم و تو انبار چرخوندم تا شاید راهی واسه فرار پیدا کنم
متوجه پنجره کوچیکی که بالای بشکه ها بود شدم خیلی کوچیک بود و البته بیرونش پر بود از ادمای اون مرد
حتی فکرشم نمیکردم که یه مشت تو صورت چنین بلایی به سرم بیاره اصلا اون کی بود ؟

دیونم می کرد نگاهم و تو انبار چرخوندم تا شاید راهی واسه فرار پیدا کنم متوجه پنجره کوچیکی که بالای بشکه ها بود شدم خیلی کوچیک بود و البته بیرونش پر بود از ادمای اون مردحتی فکرشم نمیکردم که یه مشت تو صورت چنین بلایی به سرم بیاره اصلا اون کی بود ؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ویلیام
بعد یه روز کاری خسته کننده وارد عمارت شدم
جان به سمتم اومد و گفت :قربان....
ویلیام :بگو جان
جان:کارل بهش داروی خواب آور تزریق کرد ...زیاد سر و صدا میکرد
پوزخندی زدم .....
به جان گفتم :الان بیداره ؟
سری به نشانه تائید تکون داد و به همراه جان سمت انبار رفتم
دیدمش که با دست و پای بسته روی زمین نشسته بود وقتی من تو چارچوب در دید به وضوح ترسید
رفتم جلو و دست و پاهاش رو باز کردم بعد یه صندلی گذاشتم جلوش و نشستم

به جان گفتم :الان بیداره ؟سری به نشانه تائید تکون داد و به همراه جان سمت انبار رفتم دیدمش که با دست و پای بسته روی زمین نشسته بود وقتی من تو چارچوب در دید به وضوح ترسید رفتم جلو و دست و پاهاش رو باز کردم بعد یه صندلی گذاشتم جلوش و نشستم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

  سریعا بلند شد و روبه روم ایستاد جان خواست به سمتش بیاد که با دست مانع شدم
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:نمیخوام فرار کنم... فقط یه لیوان آب میخوام
ویلیام :میخواستی هم نمیتونستی ..
رو به جان گفتم براش یه لیوان آب بیاره
وقتی جان رفت ازش پرسیدم :برای تنبیه آماده ای ؟
با قیافه ترسیده گفت:تنبیه منصفانه ای برای یه مشت تو صورتت نیست
گفتم :تو منصفانه بودن یا نبودنش رو تعیین نمیکنی
گفت:خواهش میکنم ...هر کار دیگه ای انجام میدم...
همین حین جان وارد شد و لیوان آب رو به دست پدرو داد و از انبار بیرون رفت
بعد از اینکه آب رو خورد
بهش گفتم: زانو بزن
قیافش رو مظلوم کرد و گفت:لطفا ...
ویلیام :هیش فقط زانو بزن
پِدرو:هرکار دیگه ای بگی انجام میدم ...لطفا
ویلیام : برای آخرین بار میگم پِدرو ..زانو..بزن
پِدرو:وگرنه  چی میشه ؟
خندیدم و گفتم :وگرنه توانش رو خانودات پس میدن پِدرو
و بعد هم عکس های خانوادش رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و روبه پدرو پرت کردم
ترس رو به وضوح توی چهرش دیدم ...صدای کوبش قلبش رو میشنیدم
رو بهش گفتم :این آخرین باریه که میگم ....زانو بزن

forced loveWhere stories live. Discover now