صبح
به طبقه پایین رفتم
و ویلیام رو ندیدم
به سمت حیاط عمارت رفتم
و ویلیام رو دیدم که به شدت عصبی بود و داشت با کارل صحبت میکردوقتی مکالمشون تموم شد به سمت عمارت اومد
و وقتی منو دید گفت:به کارل برنامه هات رو توضیح دادم ازش نافرمانی نکن وگرنه برای هر دوتون بد میشه
پدرو:برنامه های منو به کارل توضیح میدی ؟چرا باید از نوچه تو فرمان بُرداری کنم
من سگ دست آموزت نیستم ویلیاموقتی بهوش اومدم
تو همون زیرزمین کذایی بودم
کاملا لختم و یه قلاده سگ دوره گردنمه
خدای من اصلا یادم نیست چه اتفاقی افتاد آخرین جمله ای که گفتم این بود که (سگ دست آموزت نیستم ویلیام) لعنتی ...یعنی آنقدر بد منو زده که از بعد از این جمله چیزی یادم نمیاد
منو مثل یه سگ تو زیر زمین بسته بود
بغض راه گلوم رو بسته بود
بعد از حدود پنج دقیقه
صدای پای کسی رو شنیدم شک نداشتم ویلیام بود
بغض راه گلوم رو بسته بود نمیتونستم چیزی بگم
ویلیام:(سگ دست آموزت نیستم ویلیام)
الان چطور؟ هوم؟!
چهار دست پاشو ..اینطوری بیشتر شبیه میشی ..زودباش
کاری که گفته بود رو انجام دادم و صدای خنده هاش توی زیرزمین اکو شد
ویلیام:چرا چیزی نمیگی پدرو ...آهان ببخشید سگا حرف نمیزنن ..پارس میکنن
پارس کن ...زودباش ..پارس کن میخوام بشنوم
با این درخواستش دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای گریه هام تو زیرزمین پخش شد
پدرو:لعنت بهت لعنت بهت ویلیام ....چرا اینکارو میکنی ...
به سمتم اومد فکم رو توی دستش گرفت و فشار داد
ویلیام:دیشب بهت چی گفتم ؟!هان ؟!گفتم حواست به رفتار و کارهات باشه
اون وقت تو امروز بهم چی گفتی (سگ دست آموزت نیستم ویلیام)پدرو هر کس دیگه ای جای تو بود تا الان مرده بود
نمیدونی چه لطفی در حقت کردم
نمیدونی تا چه حد میتونستم پیش برم ولی اینکارا نکردم
همش از اون شب ت اون کلاب لعنتی شروع شد
میخواستم یه شب باهات باشم ولی الان ۲ ماه که اینجایی
بعد قلاده رو از دور گردنم باز کرد و منو از زمین بلند کرد
لباس هام رو به دستم داد و دستور داد که بپوشمشون
و خودش از زیرزمین خارج شد
لباس هام رو به تن کردم و سریعا از اون مکان کذایی خارج شدم
و به سمت اتاقم رفتم
حدود نیم ساعت بود که روی تخت نشسته بودم وو به تمام اتفاقات این دوماه فکر میکردم
تقه ای به در خورد و کارل واردشد
کارل:آقا لطفا بیاید پایین،آقا دارن میرن
سریعا از روی تخت بلند شدم و به طبقه پایین رفتم
ویلیام داشت بلند چیزی رو به بادیگارد ها میگفت
وقتی منو دید به سمتم اومد و گفت:حرفامو فراموش نکن
بعد به سمت ماشینش رفت
نزدیک های ماشین بود که بالاخره جرات پیدا کردم و گفتم :ویلیام صبر کن
به سمتش رفتم و لبم رو روی لباش گذاشتم
اولش تعجب کرد اما بعد باهام همکاری کردلبهامو با ولع میبوسید گاز میگرفت
از هم جدا شدیم هر دو نفس نفس میزدم
ویلیام:لعنتی پدرو
پدرو:من منتظرت میمونم با خواست خودم
ویلیام لبخندی زد و دوباره لب هام رو به بازی گرفت
ویلیام:تا فرودگاه با من میای سوار شو پدرو
سوار ماشین شدم و پدرو شیشه هایی که بین راننده و ما فاصله مینداخت رو بست
و دستم رو گرفت و روی پاهاش نشوندشروع کرد به بوسیدن
همچنان که میبوسید دکمه و زیپ شلوارم رو باز کرد
و منم همینکارو کردم
دستم رو وارد شلوارش کردم و آلتش رو به دست گرفتم
ویلیام هم دستش رو به سمت سوراخ باسن برد و انگشتش رو دورانی تکون میداد و همچنان هم میبوسیدیم
صدای نالهامون ماشین رو پر کرده بود
ویلیام تیشرت رو تنم بیرون آورد و نیپلم هام رو به دندون گرفت
که ناله ای از درد کردم
که دوباره شروع کرد به بوسیدنمنزدیک ارضا شدن ویلیام بود که دستور داد:بسه ،نمیخوام شلوار لازم بشم
اما من مصمم تر از این حرفا بودم میخواستم ارضا کنم پس از روی پاش بلند شدم و کنار روی صندلی نشستم و گردنم رو کج کردم و آلتش رو وارد دهنم کردم
ویلیام :لعنتی ،پدرو ...آه ادامه بده
اینقدر اینکار رو انجام دادم تا ارضا شد
YOU ARE READING
forced love
Romanceویلیام (کاپوی فیمیلیا)از پِدرو کارمند شرکت دشمنش خوشش میاد و چون پِدرو علاقه ای به مرد ها نداره ویلیام مجبور میشه که ...... کاپوی فمیلیا:(سر پرست خانواده )مافیا ها افراد گروهشون رو خانواده میدونن به رئیس این خانواده میگن کاپوی فمیلیا تکمیل شده