به لطف مسکن و نوازش های ویلیام
صبح درد کمتری داشتم و حالم بهتر
وگرنه بعید میدونستم بتونم برم به کارخونه
ویلیام جلوی در کارخونه توقف کرد و گفت:مطمئنی ؟
پدرو:آره مطمئنم
قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه ویلیام صورتم رو گرفت و بوسه عمیقی روی لبام کاشت و گفت:دیشب فوق العاده بودی
لبخندی زدم و به سمت کارخونه رفتم
بعد از بررسی پرونده ها ..باید به کمرگ میرفتم تا اصالت کالا ها رو چک کنم از بار های قبلی که به دستم رسیده بود اصلا راضی نبودم
از روی صندلی بلند شدم که کمرم تیری کشید اما بی توجهی کردم و
از اتاق خارج شدم و به سمت کارل رفتم و گفتم به ویلیام خبر بده که میخوایم به کمرگ بریم
کارل:قربان ،آقا با شما کار دارن
تلفن رو از دستش گرفتم
پدرو:ویلیام
ویلیام:حالت خوبه ؟! میخوای کارل رو تنها بفرستم به کمرگ
پدرو:خوبم ،نه لازم نیست خودم رسیدگی میکنم
ویلیام:خیلی خوب صبر کن خودمو بهت میرسونم
پوف کلافه ای کشیدم و به لحن عاجزی گفتم :ویل لطفا
ویلیام:خیلی خوب ولی تا ساعت ۵ ببشتر طول نکشه
پدرو:خیلی خوب
با کارل به سمت گمرک رفتیم و به سمت دفتر آقای پتینسون رفتم و بازهم مثل همیشه وقتی منو دید برای استقبال به سمتم اومد اما این بار مثل قبل باهاش برخورد نکردم و گفتم:آقای پتینسون متوجه نمیشم این ها هیچکدوم بار هایی نیست که من سفارش دادم
آقای پتینسون:متوجهم آقای کاسس منو ببخشید این چند ماه سفارشاتمون خیلی زیاد شده حجم بار ها بالاست قول میدم دیگه تکرار نشه
پدرو:هیچکدوم از این چیز هایی که میگین به من مربوط نمیشه اما اگه دوباره تکرار بشه قرارداد رو فسق میکنم ..امیدوارم بار بطری ها رسیده باشه
پتینسون:بله متوجهم ...بله خوشبختانه بطری ها رسیدن بفرمایید بریم بهتون نشون بدم
دنبالش رفتم و به انبار رسیدم
مشغول بررسی بطری ها بودم
خاویر:آقای کاسس؟!
پدرو:بله؟
خاویر:حالتون چطوره ؟منو یادتون میاد؟
پدرو:ممنون ،چرا یادمه
خاویر:آقای کاسس سری قبل نتونستیم باهم قهوه بخوریم لطفا اینسری دعوت من رو قبول کنید
به ساعتم نگاهی انداختم ۱۰دقیقه به ۵ بود
خواستم چیزی بگم تلفن خاویر زنگ خورد و با ببخشیدی دور شد
بعد از چند دقیقه در حالی که چهرش به شدت برافروخته شده بود برگشت و گفت :متاسفم یه مشکلی برام پیش اومده باید برم
پدرو:مشکلی نیست بفرمایید
و بعد به سرعت از اونجا دور شد
از انبار بیرون رفتم و بلافاصله ماشین ویلیام رو دیدم که دم در بود
به سمت ماشین رفتم و نشستم
پدرو:تو اینجا چیکار میکنی ؟
ویلیام:ساعت رو دیدی؟
نگاهی به ساعتم انداختم ۵:۱۵
پدرو:خدای من ویلیام فقط یه ربع گذشته
ویل اخم غلیظی کرد پس منم با ببخشیدی جمعش کردم
ویل هم ماشین رو روشن کرد و به سمت عمارت رفتیم
ماشین رو تو حیاط عمارت پارک کرد و قبل از اینکه پیاده شم گفت :دوش بگیر باید بریم جایی
YOU ARE READING
forced love
Romanceویلیام (کاپوی فیمیلیا)از پِدرو کارمند شرکت دشمنش خوشش میاد و چون پِدرو علاقه ای به مرد ها نداره ویلیام مجبور میشه که ...... کاپوی فمیلیا:(سر پرست خانواده )مافیا ها افراد گروهشون رو خانواده میدونن به رئیس این خانواده میگن کاپوی فمیلیا تکمیل شده