ویلیام

56 5 0
                                    

رو بهش گفتم  :زود بیا بیرون
و از حمام خارج شدم
و بعد از پوشیدن لباس هام به طبقه پایین رفتم و به خدمتکار گفتم میز شام رو بچینه
و بعد از ۵ دقیقه پدرو روبه روم روی صندلی نشست و گفتم :یه ماشین در اختیارت میزارم که باهاش به کارخونه بری.....ولی اگه بخوای از اون ماشین استفاده دیگه ای بکنی (منظورش اینکه فرار کنی )اتفاق خوبی نمیفته ..متوجه شدی ؟
پدرو :بله
ویلیام:خوبه ..شروع کن

بعد از خوردن شام وارد اتاقم شدم مقعدم هنوز کمی درد میکرد بدون فکر و خیال روی تخت دراز کشیدم روی تخت دراز کشیدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بعد از خوردن شام وارد اتاقم شدم
مقعدم هنوز کمی درد میکرد
بدون فکر و خیال روی تخت دراز کشیدم
روی تخت دراز کشیدم

صبح
با سردرد از خواب بیدار شدم
از روی تخت بلند شدم
و به سمت حمام رفتم و آبی به صورتم زدم
وقتی از حمام خارج شدم ویلیام رو تو اتاق دیدم

(ویلیام)وقتی از حمام خارج شد بدون اینکه چیزی بگه به سمت کمد رفت تا لباس هاش رو بپوشه ولی اجازه ندادم گفتم:بیا اینجا به سمتم اومد و گفتم :شلوارت رو دربیار بدون حرفی شلوارش رو در آورد از روی تخت بلند شدم و چشم بند روی چشم هاش بستم که گفت:میخوام برم ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(ویلیام)
وقتی از حمام خارج شد
بدون اینکه چیزی بگه به سمت کمد رفت تا لباس هاش رو بپوشه ولی اجازه ندادم
گفتم:بیا اینجا
به سمتم اومد و گفتم :شلوارت رو دربیار
بدون حرفی شلوارش رو در آورد
از روی تخت بلند شدم و چشم بند روی چشم هاش بستم
که گفت:میخوام برم سر کار
ویلیام :من اگه نخوام تو از این اتاق هم بیرون نمیری پس ساکت باش
و به پشت روی تخت انداختمش
و دست هاش رو با بردم و گفتم: دست هاست رو پایین نمیاری
صدای کوبش قلبش رو میشنیدم و نفس هاش تند شده بود
باکسترش رو در آوردم و آروم آلتش رو لمس کردم که تکون شدیدی خورد
بات پلاگ و لوب رو از جیبم بیرون آوردم

پدرو دست هاش رو پایین آورد  گفت:چیکار میخوای بکنیویلیام:پدرو دستات رو بالای سرت نگاه میداری مگر اینکه دیگه نخوای رنگ آسمون رو ببینی دوباره دست هاش رو بالای سرش برد  اینکه چشماش بسته بود بیشتر عصبی و درموندش میکرد بات رو به لوب آغشته کردم و پاهاش ب...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پدرو دست هاش رو پایین آورد  گفت:چیکار میخوای بکنی
ویلیام:پدرو دستات رو بالای سرت نگاه میداری مگر اینکه دیگه نخوای رنگ آسمون رو ببینی
دوباره دست هاش رو بالای سرش برد 
اینکه چشماش بسته بود بیشتر عصبی و درموندش میکرد
بات رو به لوب آغشته کردم و پاهاش بالا آوردم رو توی شکمش جمع کردم وقتی سوراخ مقعدش جلوم ظاهر شد آلتم تکون شدیدی خورد ولی الان وقتش نبود
قبل اینکه بات رو وارد مقعدش کنم
گفتم :بدنت رو آزاد کن وگرنه دردش بیشتر میشه
و آروم بات رو روی مقعدش فشار دادم که از سردیش هیسی کشید مطمئنم تا الان متوجه شده بود این چیه
آلتش رو به دست گرفتم و آروم دستم رو تکون دادم و همزمان بات رو به مقعدش فشار میدادم
سرعت دستم رو بیشتر کردم و صدای ناله های پدرو تو اتاق پیچید
همزمان با ارضا شدنش بات رو تو مقعدش فرو کردم که عربده ای زد و تو دستم ارضا شد
و هق هق گریش تو اتاق پیچید چشم بند رو باز کردم و  پوزخندی زدم و گفتم : دارم تو رو برای چیز بزرگتری آماده میکنم ، بلند شو روز اول نباید دیر کنی  ...در ضمن حق نداری بات رو خارج کنی مگر برای دستشویی بعد از اون هم دوباره برش میگردونی سر جاش
و بعد هم از اتاق خارج شدم

forced loveWhere stories live. Discover now