Confess

61 5 0
                                    

بخاطر بوی سیگار بیدار شدم
و ویلیام رو دیدم که روبه روم روی یک صندلی نشسته بود
توی جام نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه دادم بعد از چند دقیقه گفتم
پدرو:میتونم یه سوال بپرسم ؟
از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت
ویلیام:بپرس
و من سوالی رو که از صبح ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم
پدرو: تو رابطه بودی ؟
با اخم غلیظی به سمتم برگشت و گفت :چرا میپرسی؟
پدرو:کنجکاو شدم ...
ویلیام:دیگه راجب این مسائل کنجکاو نشو
عصبی شدم از این رفتار ضد ونقیضش
جراتم رو جمع کردم و حرفی رو که تمام مدت میخواستم بزنم رو به زبون آورم
پدرو:میخوام بشناسمت ویلیام ...رفتارات ضد و نقیضِ گاهی مثل یه روانی رفتار میکنی ...راجب گذشته بهم بگو لطفا.. بزار بشناسمت...
ب سمت تخت اومد انگشتش لبم رو بازی گرفت
ویلیام:لازمه تکرار کنم پدرو ....لازمه تکرار کنم برام ذره ای اهمیت نداره راجبم چطوری فکر میکنی؟!هوم ؟!
عصبی شدم
ویلیام یه فرد عادی نبود ،به جنگ و خون و مافیا....متصل بود
هم منو میخواست و هم منو پس میزد
ویلیام:بیشتر از یک ماه ‌که اینجایی هنوز منو نشناختی؟!
پدرو:چرا ..یه مرد زورگو ،خودخواه و البته فرصت طلب
اما میخوام بدونم چی باعث شده اینطوری باشی؟!
ویلیام:دلت برای زیرزمین تنگ شده پدرو؟هوم!؟
با این حرف مو به تنم سیخ شد
از اون اتاق متنفرم
هرگز ..هرگزدلم نمیخواد برگردم به اون اتاق
ویلیام:باید به سفر کاری برم پدرو ازت میخ.......
نزاشتم حرفش تموم شه
پدرو:سفر ؟برای چی ؟ کجا ؟ بدون من؟ چیزی شده ؟ خطری تهدیدت میکنه ؟!
سوال هام رو رگباری می‌پرسیدم
ویلیام به سمت تخت اومد و کنارم نشست و با پوزخندی که به لب داشت پرسید
ویلیام:نگران منی ؟
با این سوالش به خودم اومدم
چرا این سوال هارو پرسیدم ،اصلا به من چه ربطی داره ،چرا باید نگران این مرد بشم
پدرو:فقط کنجکاو شدم
ویلیام:امشب خیلی کنجکاو میشی پدرو ...این چند روز که نیستم حواست به رفتار و کارات باشه حواسم بهت هست پدرو فهمیدی ؟
پدرو:جواب هیچکدوم از سوال هام نمیدی فقط مثل همیشه بلدی دستور بدی..
ویلیام:متوجه حرفام شدی یا نه ؟جوابم فقط یک کلمه است
پدرو:بله فهمیدم
بعد از شنیدن این حرف از اتاق خارج شد

forced loveWhere stories live. Discover now