1: bad teacher

15.9K 1.4K 248
                                    

ویرایش شده، پیشنهاد میکنم دوباره خونده شه❌
پارت اول: دبیر بداخلاق

مقدمه:«عشق، عشق، عشق، کلمه سه حرفی کلیشه‌ای؛ همین احساس در قلب من مثل جشن فستیوال بهاره منفجر شد. همان که میدانی! مجبورم نکن از کلیشه استفاده کنم؛ تو قند زندگی منی!»


پیرزن لبخند ملایمی به صورت نوه‌هاش زد و در حالی که میل های بافتنی رو برای بافتن ردیف جدید شال گردن حرکت میداد ادامه قصه رو گفت:
- آلفا مین‌هو با شجاعت جلوی همه ایستاد و شاهزاده خانم رو از دست اژدها نجات داد. اونها تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن.

پسرک کوچولو برای بار هزارم از شنیدن قصه جفت‌های ابدی جیغ ذوق زده‌ای زد؛ با چشم‌های قلبی شکل به پای پدربزرگش چسبید و با خوشحالی گفت:
- منم، منم می‌خوام جفتمو پیدا کنم!

پیرمرد لبش رو از عجله زیاد پسرک هفت ساله کج کرد و دست‌هاش رو جلو برد و آلفا کوچولو رو روی پاهاش قرار داد؛ صدای پیر و فرتوتش ابهت خاص خودش رو داشت:
- تهیونگا باید تا اولین راتت صبر کنی بعد از اون پیداش میکنی.

تهیونگ با بهانه گیری سرش رو بالا انداخت و نچی کرد. ذوق زده شروع کرد به حرف زدن:
- من حتما پیداش میکنم و از دست اژدها نجاتش میدم.

پیرمرد و پیرزن به همدیگه نگاه کردن و خنده زیر زیرکی به نوه‌شون کردن.جیمین هم با اصرار های هیونگش سرش رو به سمت مادربزرگش چرخوند و بر لب گفت:
- من چطور پیداش کنم؟!

پیرزن با لبخند دست‌های کوچیک پسربچه رو داخل دستش فشار داد و با مهربونی به هر دوپسر خیره شد:
- الهه ماه برای هر کسی جفت خاص خودشو ساخته. جفت ها برای همدیگه ساخته شدن درست مثل پدر و مادرتون! در نهایت هم دیگه رو پیدا میکنن.

تهیونگ هفت ساله جایی بین پس‌کوچه‌های مغز بزرگسالانه‌اش جولون میداد بعد از سی و یک سال آزگار هنوز جفتش رو پیدا نکرده بود. این هجده سال خالی از عشق، خالی از محبت، خالی از احساس مثل خاری داخل چشم‌هاش بود. بعد از اولین راتش با خوشحالی کل کلاس های راهنمایی رو زیر و رو کرد اما امگاش رو پیدا نکرد. ناامید شدن توی وجود تهیونگ نوجوان وجود نداشت؛ تو دبیرستان و دانشگاه هم به دنبال گمشده‌اش گشت حتی تو موقعیت شغلیش هم دنبال جفتش بود. الان هجده سال از بلوغش میگذره و حتی خواهرش هم جفتش رو پیدا کرده، اما اون چی؟!

قدم‌هاش رو آروم آروم برمیداشت و به سنگ رو به روش لگد می‌زد و کیفش رو مرتب کرد. زیر لب زمزمه کرد:
- الهه ماه لعنتی!

بعد از هجده سال امیدش رو برای پیدا کردن نیمه وجودش از دست داده بود. موقعیت شغلیش بعد از شیش سال به ثبات رسیده بود. فکر انتقالی بهترین تصمیم بود. بچه های راهنمایی خیلی پر سر و صدا بودن، حداقل دبیرستانی ها عاقل‌تر و شاید ساکت‌تر بودن.

𝑺𝒆𝒏𝒔𝒆𝒊|𝒗𝒌𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now