❌ویرایش شده، پیشنهاد میکنم دوباره خونده شه❌
پارت هفتم: راز اوپاهانا پا روی پا انداخت و هر دو دستش رو روی زانوش قفل کرد. تیشرت لانگ خاکستری و شلوار چهارخونه قرمزی که با عجله تهیونگ وقت نشد عوضش کنه بین اون جمع زار میزد. مقداری از شربت خورد و به جونگکوکی که بعد از بیهوش شدن پدرش تا به الان به برادرش چسبیده بود نگاه کرد.
هوسوک گره ابروهاش رو ضخیمتر کرد. مردمک چشمهایش مدام حرکات تهیونگ رو تعقیب میکرد تا اشتباهی رو شکار کنه. از اینکه الان پسرش و دبیرکیم بدون ذرهای فاصله روی مبل دو نفره جا گرفته بودن راضی نبود. بدتر از همه پسرش تقریبا بازوی اون آلفا رو داخل آغوشش گرفته بود.
یونگی نگاه نگرانش بین تهیونگ و پسرش در رفت و آمد بود. سرفه کوتاهی کرد و سرش رو سمت جونگکوک چرخوند. جدی نگاهش کرد و زیر لب گفت:
-یعنی تو نباید به پدرت بگی جفتتو پیدا کردی!امگای شکلاتی سرش رو به شونه تهیونگ تکیه داد و دستهایش رو بیشتر دور بازوی آلفای قهوه پیچید. به پدرش نگاه کرد و شونهاش رو بالا انداخت.
-ازم نپرسیدی؟همین چون کسی ازش نپرسیده بود هیچی نگفته بود. رایحه ملایم شکلات بینی تهیونگ رو نوازش میکرد و وجودش رو به آتیش میکشید. لعنت به اون ذات تباه و خرابش...امگای عشوهگر. شاید باید بهش میگفت میل جنسیش برگشته و نباید بهش بچسبه.
-اصلا خود شما؟!امگای میانسال این دفعه تهیونگ رو مورد بازخواست قرار داد و با اخم تشر زد.
-چرا همون روز اول به ما اطلاع ندادین! هویج که نیستیم.لبخند کوچیکی رو لبهای جونگکوک شکل گرفت و با ذوق به پدرش نگاه کرد که با اخم و چشمغره پدرش بسته شد.
-نیشتو ببند بیحیا!-اوپا حالا که قراره بری اتاقت مال من.
جویون بین حرف بزرگتر ها پرید و جونگکوک با فریاد بلندی بغل گوش تهیونگ جواب داد:
-بشین تا اتاقم مال تو بشه عین امام زاده درشو قفل میکنم.-عزیزم.
تهیونگ با بیچارگی دستش رو روی بازوی جونگکوک گذاشت و اون رو به آرامش دعوت کرد. بعد به سمت امگای بزرگسال چرخید و زیر لب گفت:
-پدر جان من...چشمهای همه گرد شد. هانا دستش رو به حالت تاسف تکون داد و یونگی با تکخنده خطاب به بیان کرد:
-چی گفتی؟ پدر؟ «به سمت همسرش چرخید و ادامه داد» هوسوکا اون به من گفت پدر...تهیونگ آب گلوش رو قورت داد. هاج و واج نگاهش رو بین پدر های جفتش چرخوند و با اخم هوسوک سرش رو زیر انداخت. عرق شرم روی شقیقهاش به راه افتاد.
YOU ARE READING
𝑺𝒆𝒏𝒔𝒆𝒊|𝒗𝒌𝒐𝒐𝒌
Fanfiction[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل میکنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی ک...