❌ویرایش شده، پیشنهاد میکنم دوباره خونده شه❌
افتر استوری سوم: اسبابکشیذوق زده تمام خونه کوچیکشون رو زیر نظر گرفت. بعد از پنج سال بالاخره تکمیل شده بود. حالا تمام تزئینات خونه به عهده خودش بود.
سوکجین ناراضی به دیوار های گچی خیره شد. به طرف پسر کوچکتر برگشت و زیر لب گفت:
- عزیزم، خوب خونه ما بمونید تا دیوارها رو هم رنگ کنن.
- ممنونم آپا، اما من و تهیونگ تصمیم گرفتیم خودمون دیوارا رو رنگ کنیم.
جونگکوک در حالی که چشمهاش از شوق زیاد در حال برق زدن بود گفت و به سمت اتاق مشترک خودش و تهیونگ رفت.سوکجین رنگش پرید و با حرص دنبال امگای سر به هوا راه افتاد و غر غر کنان گفت:
- جونگکوک تو پنج ماهته، اصلا اسباب کشی توی شرایط تو مناسب نیست.
جونگکوک از نگرانیهای امگای بزرگتر به وضوح خسته شده بود برای همین سعی کرد با آرامش توجیهاش کنه:
- اوف، آپا قول میدم چیزای سنگین بلند...
سوکجین به سرعت عوامل نگرانیش رو پشت سر هم قطار کرد:
- جا به جایی روی خواب، خورد و خوراکت تاثیر میزاره حداقل تا وقتی بچه به دنیا میاد خونه بمونید.
امگای شکلاتی نگاهی به اتاق خالی انداخت. بعد لجبازانه پاش رو به زمین کوبید تُخس سرش رو بالا انداخت:
- نه من میخوام بیام خونهام.
جین ترجیح داد دیگه حرفی به پسربچه لجباز نزنه و اوقاتش رو تلخ نکنه پس لبخندی هر چند اجباری زد:
- کِی اسباب کشی میکنین؟
جونگکوک خوشحال از خلاص شدن گیرهای پدر شوهرش سریع دو انگشتش رو، رو به روی سوکجین گرفت:
- دو روز دیگه.
سوکجین لبخندش روی بزرگتر کرد و پیشنهاد داد:
- پس بهتره وسایل شکستی رو توی کارتون بچینیم.
•••
جونگکوک سرش رو به شونه تهیونگ تکیه داده بود و در حال تماشای تلویزیون بود. «آیش اگه الان توی خونه خودمون بودیم داخل سالن فیلم نگاه میکردیم نه توی اتاق اونم با صدای کم.»
- شکلات؟
پسر کوچکتر در حالی که میخ صحنه تراژدی بین مادر و دختر فیلم بود «هوم»ی زیر لب گفت. تهیونگ لبخندش رو کنترل کرد و دوباره صداش کرد:
- جونگکوک؟
- ها؟
این دفعه کمی وُلوم صدا بالا رفت، مثل اینکه داخل این «ها» جمله «بزار فیلممو نگاه کنم چقدر حرفی میزنی» خلاصه شده بود. تهیونگ بال بال زد برای برگشت صورت جونگکوک به طرفش چرخید:
- شوگر، منو ببین!
- بـلـ..
جونگکوک با حرص سرش رو از روی شونه تهیونگ چرخوند و جوابش با بوسه آلفای قهوه قطع شد. رایحه قهوه نشون میداد تهیونگ هورنی شده، جونگکوک سریع سرش رو عقب کشید و انگشت اشارهاش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت. چشمهاش رو ریز کرد و زیر لب پچ پچ کرد:
- نوچ نوچ نوچ فکرشم نکن، اولا گیلاس کوچولو اینجاست زشته.
به شکمش که حالا تغییراتی بروز داده بود و جنینشون داخلش در حال رشد بود اشاره کرد. تهیونگ دهنش رو باز کرد تا اعتراض کنه ولی انگشت جونگکوک مانع شد و امگای شکلاتی با همون حرص ادامه داد:
- حرفم تموم نشده! دوماً پدرات دقیقا یه دیوار با ما فاصله دارن رسما آبروی منو تو این پنج سال سر چوب کردی جلوشون.
انگشت رو برداشت و ابروش رو بالا انداخت هیسی زیر لب گفت:
- حرفم نباشه!
صدای خنده های آروم تهیونگ دل جونگکوک رو زیر و رو کرد. صدای معترضانه امگا رو در آورد:
- عه، تهیونگ حق نداری منو هورنی کنی؟
خنده روی لب های تهیونگ خشک شد و متعجب و مظلوم شونه اش رو بالا انداخت، جواب داد:
- ولی من که کاری نکردم.
جونگکوک آب گلوش رو قورت داد و دوباره به پسرکش پناه برد:
- من باردارم، هورمونام قاطی کرده با خندههاتم میزنم بالا.
تهیونگ محو صورت پسرک، لبخندش رو به زور کنترل کرد. مجنون زیر لب گفت:
- من مثل یه بیمار دیابتی هستم که عاشق شکره، تو شکر منی اما برام ضرر داری.
دستش پیشروی کرد و شکم برآمده جونگکوک رو با انگشتهاش نوازش کرد. خطاب به جنین داخل شکم پسر کوچکتر گفت:
- گیلاس کوچولو تو هم میوه این عشق خالصانه من و پدرتی.
امگای شکلاتی در حالی که از شدت ابراز عشق و علاقه ساده تهیونگ روی ابرا بود. دستش رو روی دست آلفای قهوه گذاشت و زیر لب جواب داد:
- منم...منم هر دو تو دوست دارم.
به تکون خورد چیزی زیر دست هر دوشون شوکه به هم نگاه کردن. بدون حرف! با ضربه دیگه ای که زیر دست تهیونگ خورد ناباور سرش رو پایین گرفت.
- ته...تـ..تـکون خورد.
جونگکوک بهتزده گفت و هر دو شوکه روی تخت نشستن. امگای شکلاتی دست آلفاش رو روی محل دیگه ای گذاشت و چند ثانیه صبر کرد.
آلفای قهوه که توی بهت بود با ضربه دیگهای خنده بلندی کرد و به سرعت بدن جونگکوک رو در آغوش کشید صدای ذوق زدهای رو بغل گوشش شنید:
- وای خدا گیلاس تنبل بالاخره یه خودی نشون داد.
از جونگکوک جدا شد و دوباره دستش رو روی شکمش گذاشت. هر چقدر منتظر موند خبری از پسرشون نشد. انگار جنین فاکی نشون پدرهاش داد و باسنش رو به سمتشون کرد چون جونگکوک خندید و گفت:
- ته فکر کنم خوابید.
بوسهای روی چشمهای جفتش گذاشت. در حالی که تلویزیون رو خاموش میکرد روی تخت دراز کشید و دستش رو برای جونگکوک دراز کرد ضربهای به معنای «سرتو بزار روی بازوم» به بازوش زد و زیر لب گفت:
- بعد از اسباب کشی به جیمین یا سهنا بگو بیان پیشت، یا هم برو خونه خودتون...امتحان دارم کنار تو بودن حواس برام نمیزاره، اگه قبول بشم میتونم معاون یا ناظم بشم..اینطوری برای گیلاس کوچولو بهتره.
امگای شکلاتی در حالی که به کلمات تهیونگ گوش میداد دراز کشید و سرش رو روی بازوی آلفاش گذاشت. با ملایمت گفت:
- نگران ما نباش، اینطوری خیال منم راحتره حداقل بچه ها توی کلاس بهت خیره نمیشن. «چهرهاش پوکر شد و ادامه داد» فقط یه موردی هست...
تهیونگ کنجکاوانه پلکهاش رو باز کرد و سرش رو به سمت جونگکوک چرخوند:
- چی؟
پسر کوچکتر لبهاش رو تر کرد و هشدار داد:
- با اون بچ نمیپلکی.
تهیونگ گنگ پرسید:
- بچ، بچ کیه؟
چهره جونگکوک ترکیبی از انزجار و چندشی شد، لب زد:
- همون زنیکه، خانوم هان.
چشمهای تهیونگ ناباورانه گرد شد. و با دیدن هیسی که از بین لب های جفتش خارج شد فهمید بیچون و چرا فقط باید به حرفهاش گوش کنه.
امگا ذلیل!
•••
قطعا در این روز هیچ کسی به اندازه جونگکوک خوشحال نبود؛ تهیونگ به کمک پدر و پدر امگاش مشغول جا به جایی و نصب تخت داخل اتاق بودن رسما از اول صبح به امگای شکلاتی هشدار داده بود که مبادا چیزی بلند کنه.
یونگی سیبهای پوست کنده رو جلوی پسرش گذاشت و در حالی که سعی میکرد زمزمهاش به گوش سوکجین نرسه گفت:
- خوب میومدین خونه ما هنوز خونتون یه سری چیزا کم داره.
دوباره حرفهای تکراری پوفی کشید و تکه سیبی داخل دهنش گذاشت.
- یون، توقع داری من و همسرم بیایم خونه خودمون که از خونه آپا نامی کوچکتره زندگی کنیم؟! بعد اون وقت تو و آپا و جویونی کجا میشینین؟ رو سرمون؟!
جونگکوک بیحوصله و خسته از سوال های تکراری جواب داد، امگای بزرگسال نگران به شکمش اشاره کرد و زیر لب گفت:
- تو تنهایی چطور قراره یه بچه رو بزرگ کنی؟ اینکه خیلی زود جفتت دادم دلیل نمیشد که اینقدر زود بچه دار بشی.
- پاپا! بسه! داری گیلاسمو ناراحت میکنی.
جونگکوک با لبهای آویزون شده نالید و یونگی لبخند پاستیلیش رو نثار پسرکش کرد:
- واقعا باورم نمیشه اون جونگکوک کوچولویی که تمام فامیل از دستش فراری بودن، پدر شده.
جونگکوک لبخند دندوننمایی زد:
- ما اینیم دیگه.
تهیونگ خسته از داخل اتاقشون بیرون اومد با لبخند رو به جمع امگای شکلاتی گفت:
- هنوز اسپلیت رو نصب نکردیم، عزیزم امشبو...
- همینجا میمونیم!
جونگکوک با اخم بین حرف تهیونگ پرید. با تحکم گفت تنها یه منظور داشت «دیگه حاضر نیست داخل خونه کسی زندگی کنه.» جویون با خوشحالی از اینکه خونه برادرش ساخته شده بود سواستفاده کرد و لب زد:
- اوپا یعنی من میتونم امشب خونتون بمونم.
- معلومه که نه!
قطعا امگای شکلاتی چیزی به اسم تعارف و سیاست توی دایره لغاتش وجود نداشت، مثل کف دست میموند. یونگی که پسرش رو بیحوصله دید به هوسوک اشاره ای زد و با اخم رو به جویون گفت:
- عزیزم، امشب نه، شاید بعداً..
سوکجین که متوجه شد یونگی هم عظم رفتن کرده با نگرانی دستهای امگای شکلاتی رو گرفت و زیر لب فت:
- دیگه حواست به خودت باشهها فردا برات غذا میارم. مواظب خودت باش!
لبخند پسر کوچکتر بزرگ شد و به پدر امگاش اشاره کرد. با فخر فروشی گفت:
- یون، یاد بگیر آپا سوکیم برام غذا میاره!
یونگی پوکر در حالی که کت قهوهایش رو میپوشید جواب داد:
- واقعا بیچشم و رویی بیست سال زحمتتو کشیدم بچه
.
تهیونگ تمام خانواده رو بدرقه کرد و وقتی مطمئن شد خونه خالی از هر آدمی شده با صدای بلند شروع به سرزنش کردن امگا کرد:
- کوک، رفتارت خیلی زشت بود رسما بیرونشو...
جونگکوک بدون توجه به لحن سرزنشگر آلفاش تیشرتش رو از سرش خارج کرد و یه قدم برداشت؛ یقه خوشدوخت پیراهن مردانه آلفای قهوه رو بین انگشتهاش کشید و بیتوجه به چشمهای گرد شده تهیونگ، لبهاش رو روی لبهای مرد بزرگتر کوبوند. چشمهای تهیونگ بسته شد و دستش رو روی پهلوی جونگکوک کشید و گاز کوچیکی از لب کوکیش گرفت. جونگکوک بین بوسه فاصلهای از مرد بزرگتر گرفت و هورنی نالید:
- حالا، من و تو و این خونهایم...
مکثی کرد و چشمهای شیطنت وارش رو بالا آورد شهوتانگیز ادامه داد:
- میخوام تا خود صبح داخلم بکوبی.
دست مرد بزرگتر روی شکمش نشست و دودل به جنینشون اشاره کرد:
- گیلاس چی؟!
آلفای قهوه مثل گرگی بود که بعد از دو ماه گرسنگی بهش گوشت لذیذ پیشنهاد میدادن مگه میتونست نه بگه. جونگکوک هم سعی کرد شهوت بارداریش رو کنار بزنه و حرف های دکتر رو به یاد بیاره "رابطه جنسی بعد از سه ماه اول امکان پذیره البته با ملایمت" گرچه تهیونگش فریاد زدن بلد نبود چه برسه به خشونت.
- میتونه امشب چشمهاش رو بگیره.
خنده بم تهیونگ بین دیوار های رنگ نشده اتاق پیچید و جونگکوک بالاخره تونست طعم آزادی صداش رو بچشه. طعم زندگی دو نفره بدون دخالت فرد دیگه ای.
YOU ARE READING
𝑺𝒆𝒏𝒔𝒆𝒊|𝒗𝒌𝒐𝒐𝒌
Fanfiction[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل میکنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی ک...