❌ویرایش شده، پیشنهاد میکنم دوباره خونده شه❌
افتر استوری اول: جونگکوک میترسه
«پنج سال بعد»📌هشدار افتر استوری ها دارای ژانر امپرگ میباشد.
«پنج سال بعد»
آخرین ضربه رو زد و ناله کوتاهی از خالی شدنش کرد. امگای شکلاتی نفس زنان از گردن آلفاش آویزون شد. جای مارکش رو آروم بوسید. روی تخت دراز کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
- نخواب حالا حالا ها کار دارم باهات.
تهیونگ با صدای بمی غرید و دستش رو به باسن جونگکوک رسوند. جونگکوک هقهق مصنوعی کرد:
- نکن دیگه، فردا کلاس دارم اونم هفت صبح.با وول خوردن انگشت تهیونگ داخل سوراخش آهی کشید و به دست آلفای قهوه چنگ زد.
- میبرم عقیمت میکنم سنسی به خدا میبرم...آه.
تهیونگ نیشخندی زد و آروم پچ زد:
- خیلی غر میزنی شکلات!بدنش از برخورد انگشت آلفای قهوه به لذت بخش ترین نقطه بدنش به رعشه افتاد و به نوعی تسلیم تهیونگ شد.
لحظاتی بعد از حس گره خوردن عضو آلفا درون مقعدش ناله دردناکی کرد. تهیونگ یکی از چشمهاش رو بست. دستهاش رو روی پهلوهای امگا فشار داد تا تکون نخوره:
- حرکت نکن، ناتت کردم.
سر جونگکوک چرخید و با دیدن عقربه های ساعت اخمو «شت»ی زیر لب گفت:
- باز خوبه کاندوم مخصوص رات استفاده کردی.
- نه کاندوم معمولیه.همون موقع سوراخش گرم شد و با چشمهای گرد شده داد بلندی
زد ولی با تکون خوردنش زیر دستهای آلفا درد عجیبی رو داخل بدنش احساس کرد. زیر آلفا جیغ جیغکنان گفت:
- ته، درش...آی..درش بیار!
تهیونگ حرصی روی جونگکوک خوابید و جواب داد:
- جونگکوک آروم بگیر تا پونزده دقیقه نمیخوابه.
- یعنی چی؟ نمیشه اینطوری...اوف.
ساکت شد و از ترس اتفاقی که قرار بود بیوفته چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد. درسته جونگکوک فعلی نسبت به جونگکوک گذشته تغییرات زیادی کرده بود اما ترسش در مورد توله داشتن از بین نرفته بود و این بعد از پنج سال زندگیشون رو دچار مشکل کرده بود.البته که تهیونگ به امگای شکلاتیش فرصت میداد و به نوعی نمیخواست جونگکوک رو اجبار کنه اما نگاههای ناراحت امگاش رو موقع دیدن تولههای خواهر و برادرش میدید. جونگکوک دوست داشت تولهدار بشن اما به همون اندازه از حاملگی و پرورش توله میترسید.
YOU ARE READING
𝑺𝒆𝒏𝒔𝒆𝒊|𝒗𝒌𝒐𝒐𝒌
Fanfiction[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل میکنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی ک...