❌ویرایش شده، پیشنهاد میکنم دوباره خونده شه❌
افتر استوری دوم: گیلاس کوچولو
- شکلات، عزیزم...لطفا درو باز کن.
چند لحظه پشت در صبر کرد. جونگکوک بعد از گریههای فراوان در اتاقشون رو قفل کرده بود و تنها توی اتاق نشسته بود. ناامیدانه تکیهاش رو از در گرفت و به سمت سالن برگشت. یونگی و جین که مشغول حرف زدن بودن نگاهی به آلفای قهوه انداختن یونگی با دیدن تنهایی برگشتن تهیونگ نفس عمیقی کشید:
- یکم بهش فرصت بده.
آلفای قهوه چیزی نگفت و فقط روی کاناپه گوشه سالن نشست تا جایی که شکلات رو میشناخت این سکوت و قهرش قرار بود بیشتر از یه هفته طول بکشه.
- چرا ناراحته؟ برای بچه دار شدن دیر هم شده بود.
سوکجین با اخم گفت، نارنگی های پوست شده رو کنار دست یونگی گذاشت. جیمین لبخند آرومی زد و جواب داد:
- بابا، جونگکوک فقط بیست و سه سالشه...من بیست و هفت سالم بود جیوو رو به دنیا آوردم...
- ولی اتفاقیه که افتاده این واکنشش یعنی بچه رو نمیخواد.
سوکجین ناراحت جملهاش رو گفت و چاقو رو توی دستهاش فشار داد.
تهیونگ همه جای زندگیش میدونست باید چیکار کنه، میدونست باید چطور موضوع رو جمع کنه اما این لحظه هیچ چیز به ذهنش نمیرسید.
- فعلا کاری باهاش نداشته باشین؛ تبریک و این چیزا هم بهش نگید.
هوسوک دم عمیقی از هوا کشید و سرش رو به سمت جفتش چرخوند:
- یون بهتره برگردیم، جویون تنهاست.
یونگی پرهای از نارنگی رو داخل دهنش گذاشت و انگشت شصت و اشارهاش رو به آلفاش نشون داد
•••
بینیش رو بالا کشید و اشکهای سمج صورتش رو پاک کرد. دوباره صورتش خیس شد که کلافه صورتش رو روی بالشت کشید. هیچ وقت تو این پنج سال از تهیونگ جدا نخوابیده بود شاید دعوا میکردن اما تهیونگ همیشه میگفت«میزنیم، میشکنیم...ولی جدا نمیشیم.» دست لرزونش رو آروم پایین برد و از لمس توده کوچیک شمکش ترسید. فقط حرارت دستش به پوست شکمش میرسید.
گلوش خشک شده بود. از روی تخت بلند شد و بیسر و صدا در اتاق رو باز کرد نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی کسی رو ندید. به سمت آسپزخونه قدم برداشت تا یه لیوان آب برای خودش برداره، خونه خالی بود. الان تنها زمانی بود که دلش میخواست خونه جداشون رو داشته باشن تا آپا جینی، نامی از دعواشون و قهر جونگکوک خبر دار نشن.
هر کاری میکرد اشکهاش بند نمی اومدن در یخچال رو باز کرد و از حس خنکی که از یخچال میگرفت چشمهاش رو ثانیهای روی هم گذاشت. همینکه پلکهایش باز شد کیک شکلاتی رو به روش دید میل عجیبی به بلیعدن کیک داشت. کیک رو از یخچال بیرون کشید.
YOU ARE READING
𝑺𝒆𝒏𝒔𝒆𝒊|𝒗𝒌𝒐𝒐𝒌
Fanfiction[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل میکنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی ک...