آدما همونطور که یهویی وارد خط فرضی ای که دورت کشیدی میشن، همونطور یهویی هم بار و بندیلشون رو میبندن و
جوری ناپدید میشن که انگار هیچ وقت نبودن...
یکی تو بهار و زیر شکوفه ی درختا
یکی تو تابستون و زیر نور تند خورشید
یکی تو پاییز و خیابون هایی که بارون...
سلام...میدونم خیلی دیر کردم و بابتش بینهایت شرمندهام. هر توضیحی بهانه است ولی نوشتن واقعا داره سخت میشه. 🥺😍
با اینکه دیر کردم ولی امیدوارم دوست داشته باشید پارت جدید رو♡ دیشب که تو تلگرام آپ کردم سوت و کور بود. حداقل شما نظر بدید😅🤭😍
نکته: قبل شروع این پارت افسانهای که براتون گذاشتم رو بخونید و عکسها رو ببینید تا بهتر دیالوگ های این پارت رو درک کنید😍❤️
Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
ساکورا یا شکوفههای گیلاس؛ یک افسانه ژاپنی عاشقانه
ساکورا، یکی از افسانه های ژاپنی عاشقانه است که صدها سال پیش از ژاپن باستانی آغاز شد. در آن زمان، لردهای فئودال جنگهای وحشتناکی به راه انداختند، سراسر کشور را پر از غم و اندوه و ویرانی کردند و بسیاری از مبارزان جان بر کف کشته شدند. کمتر لحظهای وجود داشت که مردم احساس آرامش داشته باشند. وقتی هنوز جنگی تمام نشده بود، جنگ دیگری شروع میشد. زندگی اینطور سخت بود.
در نقطه مقابل، جنگل زیبایی وجود داشت که حتی جنگ هم نمیتوانست آن را لمس کند. پر از درختان سر به آسمان کشیده و شکوفههایی با عطر لطیف که به مردم شکنجهشده ژاپن آرامش میدادند. هر چقدر هم که جنگ سخت بود، هیچ یک از ارتشها جرأت نداشتند به این شگفتی طبیعت صدمهای وارد کنند.
در این جنگل زیبا، درختی بود که هرگز شکوفه نزد. با اینکه پر از زندگی بود، شاخههایش گل نمیدادند. به همین دلیل، مرده و خشک بهنظر میرسید. اما هرگز سقوط نمیکرد. به نظر میرسید محکوم به لذت بردن از رنگ و عطر گلها و درختان اطراف است.
شمهای از جادو
درخت خیلی تنها بود. حیوانات هم از ترس به او نزدیک نمیشدند. حتی علفها هم در اطراف آن رشد نمیکردند. تنها حالت این درخت تنهایی بود. در افسانه های ژاپنی عاشقانه میگویند یک روز، یک دریاد (پری جنگلی)، به قصد دیدن این درخت به جنگل آمد.
او با لحنی مهربانانه به درخت گفت که میخواهد او را زیبا و سرزنده ببیند و میخواهد برای این اتفاق، به او کمک کند. او از طلسمی استفاده کرد که 20 سال طول میکشید و در این مدت، درخت میتوانست آنچه را که قلب انسانها احساس میکند، درک کند. پری به این فکر میکرد که شاید درخت از این طریق هیجانزده شود و دوباره شکوفه بزند.