𝒁𝒊𝒎𝒂.31

846 189 209
                                    

Part.31🥀☃️

مقابل کمد ایستاده بود و به تک تک لباس‌های زمستونی‌ای که داخلش به چشم می‌خورد، نگاه می‌کرد. این اولین دِیت اون بعد از سال‌ها محسوب می‌شد و به‌خاطرش استرس زیادی داشت. باید بابت انتخاب هر رنگ و نوع لباس هم دقت زیادی به خرج می‌داد. لبخندی از روی ذوق روی لب‌هاش نشسته بود و چشم‌هاش انگار که نور ستاره‌ها درش بازتاب شده بودن، درخشان و پرستاره بود.

یه احساس نو و جدید درست مثل شکوفه زدنِ درخت‌های خشکیده تو سرمای زمستان، تو قلبش حس می‌کرد. حسی که بهش می‌گفت، امروز روح و جسم تنها و پژمرده‌اش از لاک تنهاییش بیرون میاد و شکوفه‌های عشق تازه جوونه زده‌اش به روحش طراوت و شادابی می‌بخشه. اون خلا‌ای که تو قلبش یه حفره‌ی بزرگ ایجاد کرده بود رو امروز با یک پیوند جدید، از جنس عطر کهربا، از جنس یه موجود نرمالو و بدجنس پر می‌کنه.

دست خودش نبود؛ اما لرزش قلبش رو خیلی زیاد احساس می‌کرد. بکهیون بدون اینکه کاری انجام بده پا تو جاده‌ی تنهایی قلبش گذاشته بود. بکهیون بدون اینکه خبر داشته باشه، کاری کرده بود که چانیول، هر ساعت از روز رو که بیرون از عمارت، لحظه‌هاش رو به تنهایی می‌گذروند، مشتاق اومدن به خونه باشه. شوق دیدن خانواده‌ی جدیدِ سه نفره و گاهی چهار نفره‌شون کلافه‌اش می‌کرد و این کلافگیِ شیرین رو دوست داشت.

با افتادن یکی از لباس‌ها، روی زمین حواسش معطوف به زمان شد که داشت از دست می‌رفت. برای بار هزارم، تو خاطرات و رویای بکهیون غرق شده بود. آهی به‌خاطر حواس ‌پرتیش کشید؛ اما حتی این حواس پرتیش رو هم بیهوده نمی‌دونست، این پرواز شیرین خاطره‌ و رویاهاش، سمتِ آلفا رو هم دوست داشت؛ چون بکهیون رو دوست داشت!

دو روز از زمانی که به آلفا قول داده بود می‌گذشت و امروز برای درخواست کردن ازش، قرار ساده‌ای ترتیب داده بود. یک قرار ساده اما هیجان انگیز! نمی‌خواست مثل بقیه، یک کشتی تفریحی اجاره کنه، یا یک رستوران رو کامل رزرو و با شامپاین و کیک درخواست ازدواج کنه! بکهیون خاص بود و نحوه‌ی درخواستش هم باید خاص می‌بود. فقط امیدوار بود که از این ایده‌ی شاید بچگانه خوشش بیاد.

یه پلیور سفید مشکی، همراه با یک شلوار کتان مشکی از داخل کمد برداشت و تن کرد. از داخل کشویِ ریلیِ‌ مخصوصِ اکسسوری و ساعت که داخل کمد تعبیه شده بود، یه ساعت مچی با بند برزنتی انتخاب کرد و با پوشیدن یک کت چرم مشکی، استایلش رو تکمیل کرد. نگاهی به پنجره انداخت، نزدیک عصر بود و وقت رفتن! با برداشتن گوشی و کیف پولش از اتاق بیرون رفت. به قدری ذوق زده و خوشحال بود که پله‌ها رو دوتا یکی پایین می‌رفت و توجهی به چهره‌ی خندان آجوما که با تمام وجودش لبخند روی صورتش بود، نکرد.

بعد از پوشیدن نیم بوت چرمش بی محابا از عمارت زد بیرون و به عبارتی سمت ماشین پرواز کرد. برای قرار امروز دل تو دلش نبود و تنها از الهه‌ی ماه می‌خواست که فقط برای همین امروز، هیچ بلای آسمونی‌ای سرش نازل نشه تا بتونه به مراد دلش برسه. وسط باغ رسید و بکهیون رو دید که با یک استایل متفاوت، به فِراری مشکی رنگِ خودش تکیه زده. کهرباش، امروز تو زیباترین حالت خودش بود و شاید هم چون امروز خاص بود، انیگما همه چیز رو متفاوت و زیبا می‌دید!

ZIMAWo Geschichten leben. Entdecke jetzt