↳ Chap5 • ༉‧₊

703 161 62
                                    

کوله پشتی رو پشتش جا به جا کرد و داخل رفت....
دیگه کم کم داشت یاد می گرفت باید چیکار کنه.....

یونگی وسایل خرده ریزه زیاد داشت
می تونست راحت همه رو تو کوله جا کنه.....
از کنار مجسمه گرگ رد شد و داخل رفت.....
تو این یه هفته حرفه ای تر شده بود .....
یونگی بعد اون روز اصلا به روی خودش نیاورد چی شده به جه کیونگم نگفته بود.....
وقتی جیمین سوتی داد فقط جدی نگاش کرد و چیزی نگفت....
ساعتو نگا کرد همیشه این موقع میره واسه تمرین....

کوله رو کنار گذاشت لیست برنامه های امروزشو دراورد و بررسی کرد....
کار خاصی نداشت بیشتر کاراش مربوط به داخل خونه بودن......
تا ساعت دوازده باید تمرین می کرد......
و بعدش باید قرارداد های تبلیغاتی که واسش فرستاده بودنو می خوند....
البته این کاره مدیر برنامست ولی یونگی سلیقه ای کار میکنه

واسه همینم جه کیونگ میگه خودش انتخاب کنه بهتره
بعدا مشکلی پیش نمیاد......

جه کیونگ دیروز یخچالو پر کرد ولی چیزی به یونگی نگفت.....
چون مطمعن بود استفاده نمی کنه
واسش سوال بود چرا جیمین همچین چیزی خواسته ولی حرفی نزد.....

می خواست بهش بگه یونگی دست به این چیزا نمیزنه
ولی اجازه داد خودش کم کم متوجه این چیزا شه.....
فقط باید درباره قرصا بهش توضیح می داد
:آقای پارک....
جیمین با سرعت از آشپزخونه بیرون رفت : بله... سلام....
_ سلام ...زود اومدی امروزم....
جیمین : اره .....دیگه خونه کار نداشتم گفتم بیام یکم ناهار درست کنم.....

جه کیونگ با تعجب سمت آشپزخونه رفت : ناهار؟!؟!...لازم نیست زحمت بکشی هرچی دوس داری میتونی سفارش بدی....

_ واسه خودم نه.... واسه آقای مین درست می کنم....خودمونم می خوریم دیگه نمیشه که همش از بیرون غذا خورد آدم مریض میشه....
جه کیونگ با کله رفت تو قابلمه : وااای چه بویی میده !!!...چاپچائه اس؟

جیمین اروم خندید : بله مشخص نیست!؟؟!؟
_ هست فقط باورم نمیشه واقعا تو این خونه بوی غذا پیچیده باشه....اولش که اومدم داخل فک کردم توهم زدم اخه تا حالا اینجا هیچکس غذا درست نکرده..... میتونم بخورم؟!؟؟!
: نه هنوز تازه گذاشتم....تا آقای مین تمرینش تموم شه جا میوفته میزو میچینم.....

جه کیونگ نفس عمیقی کشید : خدایا باورم نمیشه چاپچائه باشه....بوشو نگااا واایی کون لق یونگی همش ماله خودمه.....

چشمای گرد شده جیمینو که دید بلند خندید
: از اخرین باری که غذای خونگی خوردم خیلی میگذره....نه یکی دوماه ها ...نزدیک سه چهار سالی میشه هیچکس تو خونه واسم غذا نپخته....یونگی ام بدتر از من فک کنم ده سالی میشه نخورده....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Where stories live. Discover now