_تو کل این سالا که مثلا زنم بوده حتی دستم بهش نزدم....حالا که جیمین اومده تو زندگیم می خوام تمومش کنم....کجای این کارم شبیه خیانته؟!؟!؟
جه کیونگ کلافه موهاشو چنگ زد : سریع تر تمومش کن اگه جیمین بفهمه زن داری یه درصدم کنارت نمیمونه میدونی که چی میگم.!؟؟!؟
_ میدونم... خیلیم خوب میدونم واسه همینم رفتم باهاش حرف بزنم....مثل همیشه زد به گریه و ناله که کسیو بجز تو ندارم فک کرده خرم خبر ندارم چیکارا میکنه....
رنگ جه کیونگ تو یه ثانیه مثل گچ شد : خبر داری؟!؟!
یونگی با نیشخند ضربه ارومی به شونش زد
: بله اینم میدونم تموم این مدت واسه اینکه دستم به خونش آلوده نشه گند کاریاشو جمع می کردی....اگه کاری نکردم واسه اینه که اون زن فقط یه اسمه
تو شناسنامم نه بیشتر نه کمتر...به من یا تو مربوط نمیشه چیکار میکنه....چند روز دیگم طلاقشو میدم میره پی کارش....تو این سالا به اندازه کافی حمایتش کردم.....جه کیونگ رو پله نشست
: تقصیر منه مگه نه!؟؟!
_ زر نزن به تو چه خودم کردم....دلم سوخت واسش اون سالا فکر میکردم مثل خودم بی کسو کاره خواستم نجاتش بدم گرگا پارش نکنن نگو طرف خودش گرگ بوده....اگرم تا الان کاری نکردم واسه این بوده که نخواستم جارو جنجال بپا کنم....کسیم تو زندگیم نبوده ولی حالا که هست وقتشه بره پی کارش....._ واقعا...واقعا کاری باهاش نکردی؟!؟
یونگی با اخم سرش تکون داد
: تا حالا از من دروغ شنیدی؟؟؟گفتم که وقتی جوون بودم کلم باد داشت میخواستم اونم مثل تو بگیرم زیر بالو پرم فک کردم مثل توعه....دیگه ام لازم نیس بیوفتی دنبال گند کاریاش طلاقش که بدم خودش می مونه و خودش....
جه کیونگ نفس راحتی کشید : طلاق بگیری یه بار سنگین از رو دوشم برداشته میشه....همش صحنه اون روزی که شمارو باهم آشنا کردم جلو چشممه.....کاش خودم عقدش می کردم بجا تو...._ دیگه بدتر.... تو دل نازکی اون گرگه... از پس من برنمیاد نمی تونه گولم بزنه تو بودی الان شیش تا بچه با اون مار افعی پس انداخته بودی باید اونارم به علاوه خودت بزرگ میکردم...
جه کیونگ عمیق تو فکر رفت صورتش هر لحظه بیشتر توهم می رفت....
یونگی ضربه آرومی به شونش زد : چته !؟! انقد نرو تو فکر گفتم که تقصیر تو نبود...خودم کردم چند روز دیگه تمومش می کنم اونم میره پی زندگیش....با یکم پول دهنشو می بندم.... نترس دوباره دردسر درست نمی کنم هنوز خبر قبلیو نتونستی پاک کنی یکی دیگه نمیزارم رو دستت.....
جه کیونگ لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد اگه یونگی یه درصد می فهمید چیکار کرده....
موهاشو چنگ زد شب بخیری گفت و سریع سمت ماشینش رفت حالش اصلا خوب نبود....
در برابر نگاه تیز یونگی دستشو تکون داد و بیرون رفت....
مطمعن بود خبر نداره اگه می دونست زندش نمیزاشت....
ولی از بقیه چیزاش خبر داشت هربار با خودش میگفت اینبار یونگی نمیفهمه میفهمید....
یونگی خیلی باهوش و تیز بود همه چیو سریع رو هوا میزد.... نمی شد چیزیو ازش مخفی کرد....
YOU ARE READING
𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮
Fanfiction⇢ɴᴀᴍᴇ : ایلانگا ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : #Yoonmin ⇢ɢᴇɴʀᴇ : romance , comedy , Mprege, sports, Angst -چرا خشونتم رو فروکش میکنی پارک جیمین؟ -شاید چون میخام منو دوقلوهامو نجات بدی مین یونگی! Top1:BTS🎖 TOP1: SUGA🎖 Top16:Bangtan 🎖