↳ Chap20 • ༉‧₊

744 182 135
                                    

صبحانه رو که خوردن جیمین همه رو بیرون کرد و آشپزخونه رو تنهایی مرتب کرد
بعد اون حرف جه کیونگ دیگه نمی تونست به صورت یونگی نگاه کنه

درسته کارا و حرفاش غیر مستقیم همه چیو به جیمین فهمونده بودن
ولی اینکه انقد مستقیم همچین چیزیو بشنوه معذبش می کرد.....

یونگی : تموم نشد؟؟!؟
بدون اینکه بچرخه عقب سرشو تکون داد
: نه هنوز یکم مونده....
_ ولش کن دیگه بسه بیا بیرون باید حرف بزنیم.....
: دلم نمی خواد درباره اتفاقا و حرفای دیشب حرف بزنم..... نمی خوام چیزی بگم....

یونگی لرزش صداشو شنید و عصبانیتش بیشتر شد
: باشه حرف نمیزنیم..... اصلا تا وقتی خودت بخوای فراموش می کنیم همچین اتفاقایی افتاده.....

جلو رفت وسایلو از دستش گرفت
: ول کن اینارو بیا می خوام درباره خونه حرف بزنم،باید یجای خوب داشته باشید دیگه وقتشه مستقل شی.....

جیمین بی حرف چرخید و از آشپزخونه بیرون رفت
جه کیونگ : طبقه بالای اینجا مال یونگیه....بریم نگاه کنیم اگه اوکی بود به عنوان کرایه هر ماه یه مقداری از حقوقت کم می کنم.....

جیمین رو مبل نشست : ممنون ولی اینجا خیلی بزرگ و گرونه می خوا....
_ با دوتا بچه نمی تونی بری مناطق پایین....روزایی که با خودت نیاری شون سرکار تنها خونه موندن خطرناکه.....برج امنیتش زیاده اگرم یوقت چیزی لازم داشتی یا چیزی شد جه کیونگ هست اینجوری خیالم راحت تره.....

یونجی : آپا دیگه بر نمی گردیم اونجا؟!؟؟!
جیمین : نه عزیزم قراره خونه خودمونو داشته باشیم....
یونجی با خیال راحت سیبشو گاز زد
: پس دیگه نمی تونن اذیتت کنن؟!؟!؟

یونگی نرم جلو رفت کنار پای یونجی زانو زد
: نه کوچولو دیگه هیچکس نمی تونه آپاتو اذیت کنه....چون من به یکی قول دادم ازتون مواظبت کنم....

یونجون با غرور سینه شو جلو داد : بله یونگی قول داده...دیگه لازم نیست نگران باشید جاتون امنه....

جه کیونگ با خنده موهاشو بهم ریخت
: نگا توروخدا یه وجب بچه چجوری حرف میزنه،این کارتونای جدید تاثیرای خفنی رو بچه ها میزارنا.....

زمان با سرعت می گذشت جیمین و بچه ها رفتن خونه جدیدشون
مجبور شد همه وسایلی که داشتو بیخیال شه با حقوقش دوباره همه چیو از اول خرید....

یونگی و جه کیونگ خیلی هواشو داشتن ولی زیاده روی نمی کردن
می دونستن جیمین تو این مسائل خیلی حساسه.....
تموم زندگیش تنهایی تلاش کرده بود پس قصد
نداشتن غرورشو با این چیزا جریحه دار کنن....
جیمین تموم مدت کارای یونگیو نادیده می گرفت ولی دلش به قدری نرم شده بود که هر وقت چشم یونگی و دور می دید حسابی دیدش میزد.....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Where stories live. Discover now