↳ Chap14 • ༉‧₊

804 169 141
                                    

یونجون با استرس لبشو گاز گرفت : ولی من که پول ندارم....

_ پول نمی خوام درعوضش باید هر روز تمرین کنی...هربار که همو ببینیم همه چیزایی که بهت یاد دادمو امتحان می گیرم....اگه تمرین نکرده باشی یا ضعیف شده باشی کمکت نمی کنم.....از آپات و یونجیم مواظبت نمی کنم..... نظرت چیه؟!؟!


یونجون محکم سرشو تکون داد

صورت کوچولوی بانمکش قرمز شده بود

می دونست نباید بزرگ تر از سنی که داره باهاش برخورد کنه

ولی بچه های جیمین خیلی بیشتر سنشون میفهمیدن.....


چیز خوبی نبود ولی می تونستن با استفاده ازش قوی بشن....

_ به آپات میگم سه روز تو هفته با خودش بیارتت....برنامه کارایی که باید انجام بدیم بهت میدم کم کم خودت همه چی دستت میاد....فقط یه چیزی..... دستشو جلو برد

: باید دست بدی.... مردونه.... و نباید چیزی راجب قرار دادمون به آپات بگی.....منم تا وقتی قوی شی ازشون مواظبت می کنم....

یونجون دست کوچولوشو تو دست بزرگ و قوی یونگی گذاشت و با تموم زورش فشار داد
: قول میدم....


یونگی موهاشو بهم ریخت

: خب دیگه برو خونه استراحت کن....وسایلت حتما تا الان رسیدن دست جه کیونگن....می تونی بزاری تو یکی از اتاقا تا هر وقت خواستیم ورزش کنیم استفاده کنی.....


یونجون سرشو تکون داد و سمت در رفت جلوی مکث کرد و چرخید سمتش

: ممنون...

یونگی لبخند محوی زد و پلکاشو روهم فشرد.....

*

جه کیونگ خیره به دوتا مردی که از پا آویزون شده بودن سیگارشو روشن کرد


: رئیس تون کیه ؟!؟؟ واسه چی دنبال گوشی یونگی بودید؟!؟!


مرد آب دهنشو قورت داد

صورتاشون خیس خون بود

یونگی خیره به دستای خونیش پاشو تکون می داد

: حرف بزنید وگرنه یونگی دوباره از اول باهاتون تمرین می کنه...حریفای تمرینی خوبی هستیدا.....


مرد با گریه سرشو تکون داد


با اون هیکل گندش مثل چی گریه می کرد :

اقا....آقا توروخدا آقا بخدا...بخدا نمی خواستیم چیزی....


یونگی یهو بلند شد : حرومزاده اگه دیرتر می رسیدم چه بلایی سرش میاوردی ها؟!؟!

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz