↳ Chap17 • ༉‧₊

840 167 100
                                    

-چقد تبت رفته بالا....

با زور نیمه هوشیارش کرد و دوتا قرصو به خوردش داد
کمک کرد دراز بکشه با سرعت از حموم پارچه تمیز و یه تشت کوچیک آب خنک آورد
کنارش نشست یونگی لای چشماشو باز کرد :
اومدی؟؟!

صداش بی جون بود :
به حرفم گوش ندادی حالت بدتر شده

یونگی بلند سرفه کرد : ساعت چنده؟؟!؟
_ دو...

پارچه رو خیس کرد : می خوام اینو بزارم رو بدنت اولش یکم لرز می کنی چون بدنت خیلی داغه ولی باید تحمل کنی وگرنه تبت میره بالاتر......

پارچه رو گذاشت رو سینش یونگی هیس بلندی گفت

و محکم دست جیمین و چنگ زد
جیمین لبشو گاز گرفت تا آخ نگه خیلی بدجور گرفته بود

می دونست فردا صب کبود میشه.....
کم کم دستش شل شد
جیمین آروم مچشو چرخوند پارچه رو دوباره خیس کرد و اینبار رو پیشونیش گذاشت.....
یونگی اول سعی داشت پسش بزنه اما کم کم اروم شد....
نفهمید چقد گذشت که از خستگی پلکاش هی روهم میوفتادن
خمیازه بلندی کشید و تبشو چک کرد پایین اومده بود.....
چشماش از دیدن ساعت گرد شدن نزدیک پنج بود....
انقد خمیازه کشیده بود که گوشه لباش می سوخت
از پایین اومدن تبش که مطمعن شد وسایلو دوباره تو حموم گذاشت....
خسته از پله ها پایین رفت زمرد تو همون حالت خوابیده بود...

داخل آشپزخونه رفت با همون وضع خوابالودش وسایل سوپو تو قابلمه ریخت عجله نداشتن وگرنه تو زودپز میزاشت.....
دیگه نمی تونست سرپا بمونه شربت ضد سرفه رو برداشت و بالا رفت با زور یه قاشق به خورد یونگی داد....

خواست بلند شه ولی خیلی خوابش میومد سرش از خستگی زیاد گیج می رفت
تخت خیلی بزرگ بود بلند شد و سمت دیگه تخت رفت
روش دراز کشید و بلافاصله عمیق خوابش برد....
یونگی کلافه از مزه شربتی که جیمین به خوردش داده بود بیدار شد...

لعنتی مریضی واقعا از پا درش آورده بود
یه درصدش بخاطر فعالیت زیاد این روزاش بود
باید یکم بیشتر استراحت می کرد.......

دستاشو رو تخت گذاشت و نشست فک می کرد خواب دیده
ولی مثل اینکه واقعا جیمین بخاطرش اومده بود
خواست بلند شه اما از دیدن جیمین که کنارش خوابیده خشکش زد....
بهت زد دوباره دراز کشید....

مشخص بود از خستگی زیاد تقریبا بیهوش شده
چرخید و رو بهش خوابید
خیلی صحنه قشنگی بود.....

چی میشد می تونست هر روز با دیدن همچین ویویی بیدار شه
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست یکم میخوابید و بعد بیدار می شد... فقط یکم.....
.
.
ساعت نزدیک هفت بود که با ضربه محکمی که کمرش خورد بیدار شد گیج چرخید عقب.....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Where stories live. Discover now