↳ Chap48 • ༉‧₊

525 127 67
                                    

-اگه هوسوک نبود تا آخر عمرت اینجا می موندی
:اینجا بمونم بهتر از اینه که تو بری بین یه مشت کثافت

خسته و متاثر خودشو جلو کشید
_ حالا که رفتم چیزیمم نشده مدارکو آوردم صحیح و سالم اینجا نشستم عصبانی نباش توروخدا این خوشیو کوفت مون نکن زود میای بیرون کم کم همه چی درست می شه دوباره بر می گردی سر کارت همه چی مثل قبل می شه....

محکم زبون شو گاز گرفت جرعت نداشت از ازدواجش حرفی بزنه وکیل گفته بود تا آخر هفته تمومه حکم حبس ابد رو شاخ جه ووک بود واسه همینم سریع میتونستن تمومش کنن
یونگی چشماشو بست

محکم موهاشو چنگ زد : خواستم بری جیمین گذاشتم بری که منو تو این حال نبینی فک کردم خوشبختی تموم این سالا با فکر اینکه خوشبختی آروم بودم
با فکر اینکه یه زندگی خوب داری آروم بودم لامصب واسه چی اومدی وسط این کثافت
_ اگه تو بودی نمیومدی؟!؟اگه این بلاها سرم میومد چیکار می کردی؟!؟اگه سرم می رفت بالای دا....

: بسه بسه ساکت شو ادامه نده

اشکاشو پاک کرد : حتی نمی تونی بشنویش حتی نمی تونی منو تو اون حال تصور کنی بعد انتظار داری من بفهمم و ساکت یه گوشه بشینم؟!؟منو اینجوری شناختی؟!؟

یونگی : خودتو با من مقایسه نکن لامصب تو دوتا بچه داری جلوتر از من و خودت باید به فکر اونا باشی

جیمین : هستم... بودم که افتادم دنبال کارات بچه ها همش سراغ تو میگیرن
یونجون روزی نیست که نگه چرا عمو یونگی نمیاد یونجی ازت دلگیره فک میکنه ول مون کردی....هیچ خبری ام ازت نبود همه می گفتن رفتی پی زندگیت من...من از ترس اینکه ببینم با زنو بچت خوشبختی خبرارو چک نمی کردم اگه می کردمم فایده ای نداشت با یه آدمایی در افتاده بودی که حتی خبر گیر افتادن تورم مخفی کرده بودن البته باید خدارو بابتش شکر کنیم اینجوری می تونی برگردی سر کارت....

ذهن یونگی پیش یونجون و یونجی گیر کرد
: مدرسه میرن؟!؟

صدای گرفتش چشمای جیمینو سوزوند
قلبش آتیش گرفته بود
_ اره میرن....خیلی باهوشن مخصوصا یونجی معلما خیلی ازش راضی ان ولی یونجون بازیگوشه همش دنبال بوکسه چیزایی که یادش دادی رو تمرین می کنه

یونگی گلوشو فشرد
: نیارشون اینجا هر وقت آزاد شدم خودم واسه شون توضیح میدم

ذهن جیمینو خونده بود می دونست چی تو فکرشه
_ باشه پس خودت آزاد شدی واسه شون بگو چرا نبودی من..من..

یونگی منتظر نگاش کرد : تو چی؟؟؟
_ ببخشید که باورت نکردم فک کردم واقعا بهم خیانت کردی واسه همون رفتم....
: می موندی تعجب می کردم خودمو گذاشتم جات اگه همچین چیزیو می فهمیدم دیوونه می شدم

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora