جه کیونگ خیره به تلوزیون تیکه ای پیتزا برداشت
همینطور که با یه دست موهاشو خشک می کرد پیتزارو خورد....
چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ بلند شد....با تعجب به ساعت نگاه کردی نزدیک یک بود : کیه این وقت شب....
درو که باز کرد شوکه شد : یونجون یونجی....این وقت شب بیرون چیکار می کنید؟!؟
یونجی با رنگی پریده دست برادرشو محکم گرفته بود
: آپا هنوز نیومده..... می ترسیم تنها بخوابیم....عمو جه کیونگ میشه شب اینجا بمونیم.....جه کیونگ بهت زده بغلشون کرد
جیمین هنوز نیومده بود؟!؟!؟؟داخل رفتو درو بست : جیمین نیومده هنوز؟؟!؟
یونجی خسته چشماشو بست : نه هرچقد منتظر موندیم نیومد....بهشم زنگ زدیم ولی جواب نداد....
جه کیونگ بچه هارو تو اتاق برد و رو تخت گذاشت نگرانی شو پنهان کرد و با لبخند گفت : وقته خوابه کوچولوها....شما بخوابید آپا تون کن اومد میگم بیاد پیشتون اوکی!؟!؟
یونجون خرس قهوه ایو تو بغلش فشرد : میاد؟!؟
_ معلومه که میاد گل پسر پس چی فکر کردی مگه بدون شما جایی میره؟!؟!احتمالا کارش طول کشیده جاییه نتونسته زنگ بزنه من میرم بهش زنگ بزنم خب؟!؟ حالام همو بغل کنید و بخوابید....مردد سر تکون دادن با دستای کوچولوشون همو بغل کردن و چشماشونو بست....مشخص بود گیج خوابن... چراغ خوابو روشن و برقو خاموش کرد
درو نیمه باز گذاشت و بیرون رفت با سرعت گوشی شو برداشت و شماره جیمینو گرفت....هر چقد منتظر موند جواب نداد نفهمید چندبار بهش زنگ زد ولی بازم جوابی نگرفت...ساعت نزدیک پنج صبح بود که خسته رو مبل نشستقلبش از استرس تند میزد : لعنت کجایی جیمین؟؟!
کجا رفتی اخه من جواب یونگی و بچه هارو چی بدم...محکم موهاشو چنگ زد فکری که به ذهنش رسید وحشت زدش کرد
ممکن نبود جیمین بچه هارو این موقع شب تو خونه تنها بزاره
حتی اگه مشکلیم واسه مادرش پیش اومده باشه زنگ میزنهشارژم نداشته باشه می تونه از خونه یا حتیبیمارستان زنگ بزنه....
ولی اینکه تا الان خبری ازش نشده و گوشی شو جواب نمیده ینی...ینی اتفاق بدی واسش افتاده
تردیدو کنار گذاشت و شماره هوسوکو گرفت بوق سوم نخورده بود که جواب داد
: خواب زده شدی این موقع صبح به من زنگ میزنی یا شماره رو اشتباه گرفتی؟!؟!؟خنده بزرگش با شنیدن صدای نگران جه کیونگ از بین رفت : بدبخت شدیم....
هوسوک نگران و جدی صاف نشست : چی شده!؟؟!ینی چی بدبخت شدیم؟؟!کسی چیزیش شده؟!؟؟!
_ جیمین نیست هوسوک...دیشب از خونه یونگی برگشتنی گفت میره پیش مادر و پدرش مام به یونگی نگفتیم چون می دونستیم عصبانی میشه....نصف شبی دیدم زنگ میزنن پرام ریخت دیدم بچه هان....ترسیده بودن مثل اینکه جیمین نرفته خونه هنوز برنگشته...صد بار بهش زنگ زدم گوشیش خاموش نیست ریجکتم نمی کنه ولی جواب نمیده.....من جواب یونگیو چی بدم؟!؟! بچه ها چی.!؟ بگم آپا تون کجاست؟؟!؟این طفل معصوما تا حالا پیش غریبه نبودن میترسن....
YOU ARE READING
𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮
Fanfiction⇢ɴᴀᴍᴇ : ایلانگا ⇢ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : #Yoonmin ⇢ɢᴇɴʀᴇ : romance , comedy , Mprege, sports, Angst -چرا خشونتم رو فروکش میکنی پارک جیمین؟ -شاید چون میخام منو دوقلوهامو نجات بدی مین یونگی! Top1:BTS🎖 TOP1: SUGA🎖 Top16:Bangtan 🎖