↳ Chap11 • ༉‧₊

706 150 122
                                    

اجازه نمی داد دستشون بهش برسه.....
با سرعت گوشیو برداشت و تو جیبش گذاشت.....
ضربه محکمی که به در خورد استرسش رو بیشتر کرد......
خودشو داخل کمد انداخت و درشو بست.....
نمی تونست از داخل قفلش کنه
لرزش بدنش غیرقابل کنترل بود.....

این صحنه واسش ترسناک و آشنا بود......
کوان وقتی خیلی مست می کرد میوفتاد به جون در اتاق بچه ها.....
این صدا خیلی براش آزار دهنده بود
خیلی وقتا با خودش می گفت لوس بار اومده که
بعد این همه تکرار بازم می ترسه و وحشت می کنه
ولی یادش میومد کسی نبوده که لوسش کنه.....
پدر مادرش بجز آزار و اذیت چیز دیگه ای واسش نداشتن.....
کی می خواست لوسش کنه.!؟؟!؟
البته بماند که همچین قوی ام بار نیومده بود.....
انقد تو تموم عمرش تو سرش زده بودن که هیچ وقت اعتماد به نفس نداشت......
صدای شکستن در باعث شد هین خفه ای بکشه.....
دستشو محکم رو دهنش گذاشت تا....
اگه پیداش می کردن چی؟!؟؟!
چه بلایی سرش میومد؟!؟؟!

کاش یونگی بیاد.... کاش به موقع برسه.....
_ اههههه کجاس پس این وامونده.....اشغال معلوم نیست کجا گذاشتتش.....
: داد نزن یکی صدامونو می شنوه.....
_ زر نزن بگرد
هیچ سگی الان این دورو ورا نمیاد.....
نمیدونی مگه وقتی اون بی پدر مسابقه داره از کوچیک و بزرگ گرفته خیمه میزنن تو سالن سگ پر نمیزنه بیرون

جیمین لرزون از لای در نگاشون کرد....
دو تا مرد هیکلی ترسناک کل اتاقو بهم ریخته بودنو نفس زنون با گلد همه چیو اینور اونور پرت میکردن
: این چیه؟!؟؟! کفشه؟!؟!؟

_ بده ببینم.... کفش اینجا؟!؟
اونم پشت در بسته و قفل شده؟؟!؟
سکوت سنگینی تو یه ثانیه اتاقو خفه کرد....
چشماشو بست و نفسشو حبس کرد.....
باز شدن در کمد با صدای ناله ی خفه اش یکی شد....
بلافاصله درد بدی تو سرش پیچید
مرد موهاشو گرفت و با قدرت کشیدش بیرون

: تو دیگه کدوم خری؟!؟؟!
_ بیبی آوردن قبل مسابقه بهش سرویس بده.....حرومی زرنگ.....

جفتشون بلند خندیدن..... جیمین بی رنگو رو و ترسیده سرشو چرخوند
دست مردو محکم گاز گرفت.....
مرد داد بلندی کشید و محکم هولش داد.....
بدن دردمندش به دیوار خورد و افتاد زمین....
درد بدی تو دستش پیچید.....

انقد بد که نفسشو بند آورد دیگه نمی تونست تکونش بده.....
_ کثافت گوشتمو کند.....بزنم همه دندونای بی صاحبشو خرد کنم.....

مردی که قد کوتاه تر بود کنارش زد و کنار جیمین رو زمین دو زانو نشست
: حرفامونو شنیدی؟!؟!

جیمین با ترس و نفرت به زمین خیره شد....
نمی خواست چشمای پر از ترس و اشکشو ببینن....
از ضعیف بودن متنفر بود ولی قوی بودن در برابر همچین موجودات ترسناکی سخت بود....
باید تا جایی که می تونست لفتش می داد تا یونگی و جه کیونگ واسه کمک برسن.....
_ کری؟!؟؟ ببینم دستت چلاق شد؟؟!؟!حرف نزنی میزنم اون یکیم شلو َ پل میکنما.....بنال بینم چی شنیدی؟!؟؟!
جیمین : چیزی نشنیدم....
_ پس چرا تو کمد قایم شده بودی؟!؟!؟

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora