↳ Chap30 • ༉‧₊

735 158 71
                                    

با حوصله تشک تختو دراورد بدون اینکه ذره ای احساس بدی داشته باشه همه چیزایی که کثیف شده بودو جمع کرد

نمی خواست جه کیونگ ببینه واسه همینم همه رو انداخت تو انباری....
مردد برگشت داخل اتاق
هیچ صدایی از حموم نمیومد
کلافه موهاشو چنگ زد نمی فهمید چطور با اون حجم از درد می خواست تشکو بلند کنه....

تردیدو کنار گذاشت تقه ارومی به در زد : جیمین خوبی؟؟!؟

جوابی نگفت : جواب بده وگرنه میام داخل....
_ درد دارم.... پشت بندش صدای ضعیف هق هقش بلند شد....

درو باز کرد و داخل رفت با همون لباسا تو وان نشسته بود با درد قفسه سینه شو چنگ زده بود، نگران کنار وان نشست : نترس...چیزی نیست آروم نفس بکش گریه ام نکن...سکسکت بگیره دردت بیشتر میشه....

با آرامشی که خیلی خوب می دونست واقعی نیست کمرشو گرفت
: وزنتو بنداز رو من... مواظبتم... نمیزارم دردت بگیره تا بچه ها صبحانه شونو بخورن توام یه دوش میگیری و میای بیرون خب؟!؟؟می تونی سرپا وایسی؟؟!؟

با خجالت سرشو تکون داد
_ خوبه... پس آروم بلندت می کنم.... تکیه بده بهم....

: کثیف میشی...
_ انقد تکرارش نکن جیمین کثیف نیستی....

حالش از خودش بهم میخورد دیشب هرکاری کرد نتونست بره دستشویی آخرشم گند زد به همه چی.... صبح که صدای یونگیو شنید روح از تنش جدا شد دلش میخواست بمیره و تو اون حال نبینتش....
کل وقت انقد گریه و تقلا کرد تا بلاخره تونست بلند شه
صبحا دردش کمتر بود ولی شبا...شبا انگار استخوناش خرد میشدن خیلی درد میکرد....قرصم نمی تونست بخوره

با کمک یونگی زیر دوش وایساد
سرپا بودنی دردش کمتر می شد : میتونی لباساتو در بیاری؟....

نمیتونست.... مطمئن بود نمیتونه خیلی تلاش کرده بود لباساشو عوض کنه ولی
نتونست....

یونگی : باشه... خجالت نکش .... من درشون میارم...

جیمین شوکه سرشو بلند کرد : نه نمیشه خودم انجامش میدم....

یونگی با اخم و جدیت تو چشماش خیره شد : چرا؟؟....نترس گفتم که تا خودت نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته....چه لمس باش چه یه نگاه تا وقتی خودت نخوای
هیچ اتفاقی نمیوفته جیمین.... بهم اعتماد داری؟!؟؟

چشماش پر از اشک شدن زبونش بند اومده بود یونگی کلافه و عصبی شده بود
: از اینجا که بیای بیرون جفتمون وانمود می کنیم اتفاقی نیوفتاده... چیزی نیست که بخوای بابتش خجالت بکشی....واسه هر آدمی پیش میاد....جه کیونگ تا بیست سالگی شب ادراری داشت عین خیالشم نبود هرجا میرسید با خنده تعریفش میکرد....یسری شبا که پیش می خوابید تا صبح تختو آبیاری می کرد.....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Where stories live. Discover now