↳ Chap15 • ༉‧₊

791 168 81
                                    

سه روز با سرعت گذشت و پدر مادرش برگشتن
دیروز دستشو باز کرد دیگه کامل خوب شده بود لازم نبود بیشتر از این بمونه......
خونه خیلی شلوغ بود کلی آدم واسه دیدن پدر و مادرش اومده بودن
امروزو مرخصی گرفت باید می موند و به مادرش کمک می کرد......

بچه ها بی حوصله تو اتاق مونده بودن
سرو صدا انقد زیاد بود که خودشم کلافه کرده بود.....
از صدای همهمه مشخص بود دوباره مهمون اومده
از دیدن زنایی که رو مبل نشسته بودن خشکش زد
: بیا دیگه پسر،خشکت زده چرا؟!؟؟!...

صدای پدرش وادارش کرد حرکت کنه
یه گوشه نشست و سرشو پایین گرفت
صدای پچ پچ همسایه هارو می شنید.....
مادر کوان با چشم غره چاییو برداشت :
با این سنت بلد نیستی سلام کنی؟؟!؟
نوه هامو اینجوری داری تربیت می کنی؟؟!؟!

یه شی(مادر جیمین) زیر لب نفرینش کرد : ببخشید ،شرمندم تو تربیتش کم گذاشتم....

دود از کلش داشت بلند می شد
زیر لبی هرچی لیاقت خودشون بودو به جیمین نسبت دادن.....
خواست برگرده داخل اتاق که صدای مادر کوان بلند شد
سه جون: کجا داماد عزیزم... بشین دو کلمه حرف بزنیم...

چول سو : بشین پسر....
جیمین رو مبل تکی نشست
سرش داشت منفجر می شد
نمی دونست تا کی می تونه این چیزارو تحمل کنه......
خیره به زمین منتظر حرفاشون موند

سه جون: این همه سال این پسرو گذاشتیم رو تخم چشممون.....پسر بدبخت مظلومم آفتاب نزده می رفت سرکار دوازده شب میومد خونه که بتونه از کوچیک تا بزرگ خواسته های این آقارو براورده کنه.....هر وقت می رفتم خونشون نه غذایی داشتن نه یه تمیز کاری کرده بود.....ظرفا همیشه خدا تلمبار بودن روهم....حتی چند بارم دیدم دست این بچه ها کبوده هربارم پرسیدم چی شده کی کرده گفت چیزی نشده.....نگو کار خودش بوده بچه هارو تنبیه میکرده ولی وقتی پاشون به دادگاه رسید همه غلط کاریای خودشو انداخت گردن بچه بیچارم....کوانم انقد تو این مدت از دوری بچه ها گریه کرده که شده پوست استخون ولی هنوزم این پسر بی چشمو روی شمارو دوس داره.....هنوزم میگه جیمین باید برگرده من بدون جیمینو و بچه هام نمی تونم زندگی کنم.....

جیمین دستاشو مشت کرد تا حرفی نزنه
نمی خواست شرایطو بدتر کنه
می دونست اگه حرفی بزنه بیشتر اذیتش می کنن
فقط باید ساکت بمونه و منتظر بمونه خودشونو خالی کنن و برن.....

مادرش مثل همیشه خودشو کوچیک کرد
: سه جون اینجوری نگو زشته بخدا این بچست جوونی کرده ما همش باهاش حرف میزنیم که برگرده....اشتباه کرده ولی بلاخره سرش به سنگ می خوره و عاقل میشه....بلاخره جفتشونم پسر کل شق بودن اما وقتی بچه دارن یعنی همو دوست دارن...این بحث ها توی هر رابطه ای هست...باصبر درست میشه.

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Where stories live. Discover now