↳ Chap38 • ༉‧₊

662 142 53
                                    

هوسوک چشم باریک کرد : فقط ماها؟!؟
_ اره فقط شماها.... وقتی یکی مثل هیون پا بزاره تو خونم باید تیکه پارش کنه
هربار غفلت می کنم یکی از عزیزام یچیش میشه باید حواسمو جمع کنم.....

هوسوک با مکث سر تکون داد
دقیقا با حرفاش موافق بود
هربار یونگی شل می کرد یکی اسیب می دید
بعد اتفاقای این مدت بهتر درک می کرد چرا انقد رو امنیت خونه حساسه.....
واقعنم حق داره باشه

جیمین واسه چند ثانیه احساس کرد روح از تنش جدا شده
_ بهتری؟!؟؟
لبخند محوی زد
یونگی رو نگران کرده بود
: خوبم دیگه عادت کن به ترسو بودنم....هربار یچیز بشه همینجوری رو به موت میشم

یونگی خندید : اتفاقا قوی تر از چیزی هستی که فکرشو میکنی تو دقیقا به اندازه خودم سختی کشیدی موچی شی،با وجود دوتا بچه و زندگی کنار همچین آدمایی باز خودتو کشیدی بالا کار هرکسی نیست با وجود این همه محدودیت و سختی پنج تا زبون یاد بگیره رو پای خودش وایسه و تنهایی بچه هاشو بزرگ کنه....

هوسوک بی صدا بیرون رفت
نمی خواست خلوت شونو بهم بزنه
جیمین لیوانو رو میز گذاشت : برم یه سر به بچه ها بزنم
_ کجا تازه خلوت شد...
چشم گرد کرد : خلوت چی؟؟!جای خلوت می خوای چیکار!؟؟!

یونگی بلند خندید
: منحرف منظورم اون نبود...میگم تازه خلوت شده یکم باهم اختلاط کنیم حرف
بزنیم

گونه هاش قرمز شدن : اختلاطو تو جاهای شلوغم میشه کرد

یونگی با شیطنت سر تکون داد : اتفاقا اون کارم تو جاهای شلوغ میشه کرد

جه کیونگ : چشمم روشن کدوم کار؟!؟

جیمین هول و بی اراده خواست بلند شه
که پاش محکم به صورت یونگیی که جلوش زانو زده بود خورد

نالش همزمان با خنده جه کیونگ بلند شد
: ای وای ببینمت نچ چیزی شدی یونگی ببینم.... دردت گرفت؟!؟ببخشید حواسم نبود... خیلی درد داری؟؟!ببینم نشکسته باش؟!؟

جه کیونگ خوشحال و خندون از اینکه اذیت شون کرده سمت یخچال رفت
: تا شما باشید دیگه تو خونه ای که بچه هست از این غلطا نکنید

در یخچالو که باز کرد یونگی خیز برداشت سمتش شوکه تو یخچال خودشو فرو کرد : کمککککک.....

جیمین از خنده ریسه رفت و دستشو چنگ زد : نکن ولش کن الان فشار میدی در یخچالو می شکونی یونگی بیا اینور....

بلاخره با کلی خواهش کشیدش کنار : بیا برو بیرون....نچ ببین صدای یخچال دراومد انقد باز موند الان چراغش می سوزه

جه کیونگ با تردید سرشو از کنار در بیرون اورد : خطر حمله نداره؟!؟

یونگی دست به کمر چشم باریک کرد : گمشو بیرون یه ثانیه ارامش ندارم از دستت

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Where stories live. Discover now