↳ Chap34 • ༉‧₊

861 159 56
                                    

یونگی منظورشو رو هوا گرفت : بیا اینجا....
جه کیونگ یه مشت پوفیلا برداشت و یه قدم عقب رفت : نمی خوام....

یونگی خودشو جلو کشید : بیا...بیا بشین اینجا میخوایم باهم غیبت کنیم بیا....

جه کیونگ با پوزخند پوفیلاهارو پرت کرد سمتش و فرار کرد...
یونگی شوکه به پله ها خیره شد با شنیدن صدای بلند خنده جیمین به خودش اومد
با درد سینه شو گفته بود نمی تونست خنده شو کنترل کنه.....
_ پوووف مرتیکه.... خرس گنده از سنش خجالت نمیکشه ببین چه کارایی میکنه.....بعد میگی باهاش بحث و دعوا نکن ببینش اخه...

جیمین با زور خنده شو قورت داد : آدم با جه کیونگ پیر نمیشه....

یونگی با اخم سرشو تکون داد : چرا اتفاقا میشه....همه این چینو چروکایی که میبینی بخاطر اونه....
_ باشه... یادت نره چی گفتم یونگی شب نمیری تمرین کنیا میام اتاق چک میکنم بگیر بخواب استراحت کن باش؟!؟

سرشو تکون داد و بلند شد : قشنگه....
گیج نگاش کرد : چی؟!؟
_ نگرانیت....خیلی قشنگه وقتی اینجوری نگرانم میشی همش دلم می خواد یکار کنم نگرانم شی....

جیمین چشماشو باریک کرد : تو هیچ کاریم نکنی من نگرانت میشم پس لطفا آروم بگیر و مشکلی واسه خودت درست نکن....من مثل تو نیستم یونگی اگه آسیب ببینی یا بیوفتی زندان نمی تونم نجاتت بدم....اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد دیوونم می کنه پس مواظب خودت باش....اگه می خوای من خوب بمونم مواظب خودت باش....

یونگی با مکث نگاه گرفت سینش داغ کرده بود
حرفای جیمین مستقیم تو قلبش فرو می رفتن....
نمی دونست از قصد اینارو میگه یا حرفای دلشن هرچی که بودن خیلی خوب تحت تاثیرش قرار میدادن....
انگار قشنگ یاد گرفته بود چجوری یونگیو رام خودش کنه....
جیمینو داخل اتاقش برد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه بیرون رفت...
بدنش کوره آتیش شده بود باید دوش می گرفت....
نیاز داشت آب یخ سلولاشو منجمد کنه....
***
جه کیونگ هزینه رو حساب کرد و درو بست یونجی توپ به دست سمتش رفت
: عمو....
جه کیونگ تو یه حرکت بغلش کرد و سمت خونه رفت
: بله...
_ چرا انقد دوربین تو خونه هست؟!؟ قبلا زیاد بود ولی الان دیگه خیلی زیاد شده....قراره دزد بیاد؟!؟

جه کیونگ عمیق خندید
: نه عمو جون چون یونگی ادم معروفیه دوربین نصب کردیم که یوقت اتفاقی نیوفته....البته احتمال اینکه دزدم بیاد زیاده ها ولی خب واسه چیزای دیگه ام هست....

یونگی دیشب ما بین غر غراش گفته بود چندتا دوربین جدید نصب کنن
نمی خواست نقطه کوری تو خونه داشته باشن.....
خودشم موافق بود اینجوری کارای یونگیم دقیق زیر نظر میگرفت....
بیشتر از همه بخاطر یونگی نصب کرده بود می ترسید یوقت دور از چشمش کاری کنه و بلایی سر کسی بیاره....
به استشمام بوی غذا هوم بلندی گفت
: اوممم خدایا این بو مستقیم از بهشت میاد....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora