↳ Chap12 • ༉‧₊

653 151 87
                                    


یه قدم عقب رفت : باید برم خونه....
یونگی با اخم و جدیت داخل رفتو درو بست
: نصف سرمت مونده.... دستتم که....

چشماشو باریک کرد : برو بخواب تا سرمت تموم نشده جایی نمیری.....

جیمین سعی کرد از کنارش رد شه
: برید کنار... باید برم.....
یونگی : نمیدونم مشکلت چیه ولی هرچی هست با این حال خراب نمی تونی
حلش کنی.....یا برو دراز بکش با اخراجی.....

جیمین بهت زده لباشو جمع کرد چیزی نمونده بود بزنه زیر گریه.....
یونگی سخت و سرد بی توجه به چهره بغ کرده جیمین سرشو سمت تخت تکون داد.....
شل و وار رفته خودشو به تخت رسوند و دراز کشید : باید برم....
یونگی درو باز کرد و رو به جه کیونگ گفت : پرستارو خبر کن.....
دست به سینه کنار تخت وایساد....

پرستار: این چه کاریه؟؟!؟!....نمیگی یوقت سوزن بمونه تو دستت چی
میشه؟؟!؟؟!...خیلی کارت خطرناک بود....
یونگی : آرام بخشم بزنید بهش.....
جیمین : نمیخوام باید برم.....
پرستار : از خودمون که نمی تونیم بزنیم باید دکتر بگه.....
یونگی با نیشخند نگاش کرد
از وقتی اومده بودن پرستاره مثل چی دورش میچرخید تا یه عکس باهاش بگیره....
دستاشو لبه تخت تکیه داد و خم شد سمتش
: ممنون میشم انجامش بدی... جبران می کنم برات.....

دختره تو یه ثانیه قرمز شد لبخند بزرگش دندونای بیش از حد سفیدشو تو چشم یونگی کرد.....

سرشو عقب کشید و به جیمین نگاه کرد : به خانوادت بگو بیمارستانی.....وگرنه خودم زنگ میزنم میگم.....

جیمین : باید برم...
کم کم آرام بخش داشت اثر میکرد
: یکی دو ساعت دیگه می برمت.... جیمین با گریه نگاش کرد
: بردشون..... باید برم دنبالشون....
یونگی با مکث خم شد سمتش : کی چیو برده!؟؟!...هوم؟!؟! کسی داره اذیتت میکنه؟!؟!

.دلش می خواست بگه چی شده....
دلش می خواست یبارم شده یکی طرف اون باش و کمکش کنه ولی بازم سکوت کرد....
خودش باید مشکلاتش رو حل می کرد.....
نمی تونست از غریبه ها کمک بگیره

مهم تر از اون نمی خواست مسائل خصوصی زندگیشو بیشتر از این پیش بقیه باز کنه.....
همیشه با وجود تموم مشکلاتی که داشت سعی میکرد به کسی چیزی نگه..... البته تا حدود زیادی موفق بود...
چشماشو بست.....
یونگی خیره به صورت سفیدش دستاشو مشت کرد :
لجباز کله شق......

آبمیوه هارو از جه کیونگ گرفت : خودم میرم میشه زنگ بزنید تاکسی؟؟!؟!

جه کیونگ : نمیشه که دوتا خرس گنده با ماشین اینجان بعد با تاکسی بری.....

جیمین با جدیت سرشو تکون داد : نمی تونم با این ماشین برم تو محله.....درسته خیلی پایین نیست ولی خیلیم بالا نیست که همچین ماشینایی توش عادی باشن.....
یونگی با سر بهش اشاره کرد جه کیونگ با تردید پیاده شد تا تاکسی بگیره.....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang