↳ Chap37 • ༉‧₊

760 142 52
                                    

-یونگی...
صداش مثل مه اروم رو عصبانیت یونگی نشست...
چشماش چرخیدن و رو جیمین نشستن...بی مکث سمتش رفت رو یه زانو نشست پایین مبل
: نترس دیوونه تا وقتی من اینجام حق نداری از چیزی بترسی...

_ تفنگ دارن
صدای آروم بود یونگی تقریبا لب خونی کرد میدونست نمی خواد بچه ها چیزی بشنون....با سر به جه کیونگ اشاره کرد : ببرشون بالا....

هیون : نه.... گفتم که باید بمونه می خوام همه چیو بشنوه مطمعنم بهش نگفتی با چه آدمی داره زندگی میکنه....بزار الان همه چیو بشنوه بزار بدونه تو چه آدمی هستی....بزار بدونه توام یکی لنگه من.... لنگه پدرت...

بزار بدونه اینک اسلحه ها تا وقتی تو دست تو نباشن خطری ندارن....صداش رو اعصاب یونگی خطر می نداخت...خوب می دونست با حرفاش رو مخه ولی بازم نمیخواست سکوت کنه....مطمعن بود یونگی بخاطر جیمین و بچه هاش کاری
نمی کنه داشت از شرایط سواستفاده می کرد و حسابیم موفق شده بود....

: اخر یروز تو دستای خودم جون میدی....جه کیونگ بچه هارو ببر بالا خودتم پیششون بمون....

اینبار کسی جلوشو نگرفت با سرعت بچه هارو بغل کرد و مردد به یونگی خیره شد....یونگی با آرامش و اطمینان پلکاشو روهم فشرد خیالش که راحت شد طعنه محکمی به بادیگارد زد و از پله ها بالا رفت....حیف باید مواظب بچه ها می بود وگرنه می موند و همراه یونگی دهن شونو سرویس می کرد....

یونگی کنار جیمین نشست : زود بنال بعدم گورتو گم کن...بار اخریم بود این حرومیارو همراه خودت آوردی فهمیدی؟!؟

هیون خندید و نشست : ینی اینارو نیارم میتونم بیام دیدن پسرم!؟!؟
نیشخند یونگی خنده شو کوبید : می تونی امتحانش کنی...

اخم کرد : نقطه ضعفای بزرگی واسه خودت درست کردی....این مردخراب و توله هاش....
بلند شدن محکم و یهویی یونگی همه شونو شوکه کرد تفنگا اینبار دقیق تر هدفش گرفتن جیمین وحشت زده دست یونگی رو کشید
: نکن... نکن بزار هرچی می خواد بگه بره....اسلحه دارن آروم باش....

نرم کمر جیمینو گرفت و به خودش چسبوند آماده بود بدنشو سپر کنه : یبار دیگه...فقط یبار دیگه اینجوری صداشون کن تا همینجا زبونتو از حلقومت بکشم بیرون و بدم به خورد سگات....

سکوت سنگینی تو سالن پیچید فشار انگشتای جیمین دور بازوش محکم تر شد
عقب کشید رو مبل نشست و جیمینو به خودش چسبوند
: حرف بزن... زودم گورتو گم کن یادتم نره بعدا جواب غلط امروزتو پس میدی....

هیون اشاره کرد تفنگاشونو بیارن پایین
: احمقی... همچین نقطه ضعف بزرگی واسه خودت درست کردی....خیلی زودتر از چیزی که باید نابودت می کنن....

یونگی عصبی خندید
: چرت نگو الان مثلا نگرانمی؟!؟
_ نیستم...نگران کار خودمم باید تا وقتی جنسامو از اونور بیاری زنده و سالم بمونی پسرم....خیلی خوب می دونست پسرم آخری که به حرفاش می بنده چقد یونگیو عصبانی می کنه
: جنس؟!؟
چشمای هیون برق زدن : اره جنس....یه درصدی از سود مال خودت میشه....تو بهترین آدم واسه آوردن اون جنسایی هیچکس بهت شک نمی کنه....فک نکنم جنسا حتی یه روزمواسه ترخیص تو گمرکی بمونن چرا؟!؟؟ چون اسم تو وسطه....
وقتی اسم تو وسط باش همه چیز حل میشه....

𝗶𝗹𝘂𝗻𝗴𝗮Onde histórias criam vida. Descubra agora