به سرعت پیچ و خم راهرو رو پشت سر میگذاشت.
سرعتش اونقدری زیاد بود که گاها روی کف پوش چوبی و صیقلی سر بخوره و یا فرش نازکی که راهرو رو موقرانه پوشنده بود رو جمع کنه ولی بی توجه به همه چیز خودشو به اتاق ارباب عمارت رسوند.
پشت در اتاق ناگهان از حرکت ایستاد و نفسی جدید وارد سینهش کرد.
دستی به موهای آشفتهاش کشید و ضربه ای به در کوبید.
با فاصله ای کوتاه صدای پر از وقار و متانت از داخل اتاق برای شناسایی فرد پشت در بلند شد.
-مانگسو ام ارباب.
با تایید دستگیره در رو با لبه بلند آستینش گرفت و با چرخوندن اونو باز کرد.
به هر حال نمیخواست با دست های کثیفش به دستگیره نقره اتاق ارباب دست بزنه و باعث عصبانیت خانم یانگ بشه.
پشت سرش در رو بست و بدون اینکه سعی توی شناسایی اتاق داشته باشه با سری که فقط به کفش های جلوی پاش خیره بود منتظر ایستاد.
"چی شده مانگسو؟!
با شنیدن صدای اروم ارباب مورد علاقش ناخود آگاه لبخندی زد.
" ارباب زاده، از قاصد های اسکله شنیدم که ارباب زاده جوان وارد شهر شدن.
با هیجان گفت. اونقدری ذوق داشت که نمیتونست پشت پوشش بی هیجان کلماتش دفنش کنه.
صدای بهم کوبیده شدن جلد کتاب قطور توی گوشش پیچید.
سرفه های تک و هم آواز بیماری شدید ارباب بزرگش همزمان شد با پایان جملش و خوشحالی کوتاهشو کاملا فراموش کرد.
"اجازه بدید کمکتون کنم.
ارباب زاده از روی صندلی چرمی بلند شد و با گرفتن بازو اربابش کمک کرد تا کمی به حالت نشسته در بیاد.
کمی آب از جام شیشه ای روی میز داخل لیوان ظریف و پایه دار ریخت و اونو به سمت لب های پیر مرد بیمار بود.
آثار خیسی آب روی لبهاش با دستمال ابریشم سفیدی که ارباب زاده جوان همیشه به همراه داشت پاک شد.
"حالتون خوبه؟
-خوبم! به اهل عمارت بگو برای برگشتن ارباب زاده آماده باشن.
"بله!
بدون حرف دیگه ای خدمتکار بیچاره همراه ارباب زاده کوچک از اتاق بیرون رفت و پشت سرش به سمت پله های پیچ در پیچ راه افتاد
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)