part2

108 35 6
                                    

با شنیدن صدای شیهه اسب از بیرون عمارت کنجکاوانه از پنجره به بیرون سرک کشید.
افسار اسب خاکستری قوی توسط مردی که لباسی برازنده به تن داشت به دست اسطبل دار سپرده شد و با چرخیدن اون فرد مرموز سهون تونست با کمی مکث چهره بالغانه اون آشنا رو بشناسه.
با لبخند به سمت در و پیشواز مهمان رفت.
شوکه به مرد خوش قامتی خیره شد که با خوشرویی به سمت میومد و فقط چند ثانیه زمانبرد تا اونو بشناسه.
- اوه سهون.... تو برگشتی!
هر دو با خوشحالی همدیگه رو در آغوش کشیدن.
* چانیول! زمان زیادی گذشته. باورم نمیشه انقدر تغییر کردی.
چانیول که هنوز توی حالت شوک بود خندید
- واو.... پس شایعات درست بود. باورم نمیشه. چقدر برازنده و خوش قامت شدی‌ . وقتی از اینجا رفتی هنوز خیلی قد کوتاه بود.
سهون خندید.... اون زیاد تغییر کرده بود.
* بریم داخل!
چانیول همراه سهون به سمت سالن پذیرایی رفت.دوستی اون ها اتفاقی اجتناب ناپذیر بود زمانی که مادر های اونا دوست های صمیمی محسوب میشدن و کودکی اونها همیشه باهم سپری میشد‌ دو دوست که همیشه باهم وقت میگذروندن و رقیب هم بودن.
روی صندلی کنار شومینه جا گرفت و ارا خیلی سریع چای پذیرایی رو روی میز گذاشت.
چانیول لبخندی به دختر زد و گونه های سرخ شده دختر واضحا به چشم سهون اومد.
- سفر طولانی داشتی. هیچ کس فکر نمیکرد تو دوباره برگردی‌ نمیدونی چه شایعاتی پشت سرت بود.
چانیول با خنده گفت.
*منم فکر نمیکردم برگردم.... ولی خب.....
چانیول به خوبی از بیماری ارباب اوه آگاه بود. همه افراد شهر این موضوع رو میدونستن.
- مادر هربار به معبد میره برای پدرت دعا میکنه.
سهون تشکر آمیز لبخندی زد. انگار دیگران کار های بیشتری برای پدرش انجام میدادن!
* از خودت بگو.... ازدواج کردی؟
چانیول بلند خندید
-امکان نداره! من فقط ۲۹ سالمه.
* ولی خانواده پارک روی بقا نسل خیلی پا فشاری دارن.
-خوشبختانه برادرم میتونه این مسئولیتو تمام و کمال بر عهده بگیره و من ابدا فکر پدر شدن توی سر ندارم. خود تو چی؟
* تمام این مدت مشغول درس خوندن و کار بودم و جای برای ازدواج نمونده.
- به هرحال خوشحالم که برگشتی و دوباره میبینمت. باید بیشتر باهم وقت بگذرونیم.
درحالی که فنجون چای رو از روی میز برمیداشت گفت.
طی مکالمه ای که زیادی طولانی بود سهون از جزئیات زندگی بقیه اشراف زاده ها باخبر شد ولی چیزی که این وسط به چشم اومد نگاه های منتظر چانیول بود.
اون دائما به بیرون سرک میکشید یا با عبور هر شخصی بیرون سالن نگاهشو از سهون و توجهشو از بحث میگرفت.
* به هرحال..... جریان این دسته گل چیه؟
سهون بالاخره به شاخه گل های ارکیده که با کاغذی به رنگ بنفش پیچیده شده بودن اشاره کرد.
چانیول از دیدن سهون متعجب بود پس قطعا اونا برای شخص دیگه ای بود.
پدرش؟ و یا.....‌ سونیا؟!!! امکان داشت چانیول از سونیا خوشش بیاد؟
-امممم.‌‌‌‌... فقط نمیخواستم دست خالی اینجا بیام.
سهون به آرومی گلبرگ یکی از ارکیده هارو لمس کرد
*این گل ها برای یک سرکشی ساده زیادی کمیاب هستن!
با مکث طولانی چانیول قبل از اینکه بتونه جوابی قانع کننده به سهون بده صدای فریاد و سر و صدا از بیرون عمارت توجه هر دو رو به خودش جلب کرد.
بیرون سالن پذیرایی صدای خدمتکار ها به گوش میرسید و فریاد خانم یانگ بود که توی خونه پیچید اونم درحالی که پایین راهروی چوبی ایستاده بود.
£ ارباب جوان..... لطفا مانگسو رو نجات بدید.
و فقط چندلحظه بعد صدای قدم های محکم و پشت سر هم به گوش سهون و چانیول رسید و هر دو به وضوح گذشتن سوهو رو از مقابل سالن و خروجش از عمارت دیدن.
عجیب بود که سهون از زمان برگشتنش هنوز اونو ندیده بود؟!

The broken Donde viven las historias. Descúbrelo ahora