part 13

93 36 7
                                    

از عمارت بک سوجین خارج شد.
خوشحال بود .
چرا که نه درحالی که به چیزی که میخواست رسیده بود.
البته بک سوجین از حفظ ابروش هراس داشت و سهون به خوبی از این نقطه ضعف استفاده کرده بود.
حالا بیوه بک بدون هیچ مشکلی میتونست اموال شوهرشو حفظ کنه و سهون بک سوجین تهدید کرد درصورتی که یکبار نزدیک عمارت بک پیداش بشه اونو پشت میله های زندان می اندازه.
شاید اینکه سهون یک وکیل تحصیل کرده در اروپا بود خودش به اندازه کافی هراس اور و یه جورایی نکته مثبت محسوب میشد.
از چیزی که فکر میکرد راحت تر بود. تنها یک هفته تمام این پروسه طول کشید و خب راضی کردن باقی فرزندان بک به عهد‌ه‌ی خود بک سوجین بود!

- تموم شد؟
سهون که مقابل چانیول رسیده بود سرشو تکون داد و هردو شروع به قدم زدن کردن
* ممنون که همراهیم کردی.
- هرچند که الان بک ایل گو الان حسابی ازم شاکیه.
سهون خندید.
از اون شب تا به امروز هیچ ملاقات و مکالمه ای نداشتن و چانیول صرفا با سوهو حرف میزد و برای دیدن اون میومد.
باید میگفت ازش دلخوره؟ اونا دوست بودن ولی حس میکرد چانیول دیواری عظیم بینشون کشیده. دیواری که سهون دلیلشو نمیفهمید یا حداقل نمیخواست بفهمه.
- شنیدم سونیا قراره شهرو ترک کنه.
* درسته. ازدواج با خانواده دو رو قبل نکرد و این بهترین انتخاب بود.
- ایلسان شهر مدرن و شلوغیه. شنیدم خاله بزرگت یک زن ثروتمنده. نباید نگران سونیا باشی.
*امیدوارم اینجوری باشه.
-برنامه خودت چه جوریه؟
* درمورد؟
- میخوای اینجا بمونی؟ یا برگردی اروپا؟
* هنوز تصمیمی نگرفتم. چیه نکنه از دیدنم خسته شدی؟
سهون با شوخی گفت ولی انگار چانیول جدی تر از این حرف ها بود.
-نمیخوام بی ادب باشم ولی، اگه پدرت فوت کنه، حالا که سونیا از اینجا رفته ..... خب منظورم اینکه
* من دلیلی برای موندن ندارم ؟
سهون هم حالا جدی تر به نظر میبومد. این مکالمه ای بود که به زودی رخ میداد
- نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط... من....
* بهتره برگردیم. باید به بدرقه سونیا برسم.
فرار کرد.... از حرفی که فکر میکرد چانیول میخواد بزنه ‌
سهون احمق نبود.
اون میدونست چیزی این وسط وجود داره. چیزی درمورد ملاقات‌های چانیول و سوهو، اون گل های ارکیده، اون کلبه چوبی داخل عمارت ییلاقی پارک و اون حرف های و رفتار های چانیول. ولی فقط نمیخواست چیزی بشنوه.
انگار نشنیدن اون کلمات باعث میشد راه فراری از حقیقت داشته باشه.
به عمارت برگشت.
وسایل سونیا توسط خدمتکار ها پشت درشکه سوار میشدن.از رفتن خواهرش غمگین بود ولی این بهترین انتخاب برای همه بود.
سونیا قبول کرد از عمارت بره و به نظر میومد چیزی اونو توی گرفتن این تصمیم ترغیب کرده و البته که سهون از اون مکالمه بین خاله بزرگش و سوهو بی خبر بود!
* مراقب خودت باشه. هروقت مشکلی داشتی بهم خبر بده.
سونیا سهون رو توی آغوش کشید و به سختی در حالی که اشک میریخت سوار کالسکه شد.
البته که شب قبل به گلخونه سوهو رفته بود و باهم خداحافظی کرده بودن. سوهو گلدون کوچکی به سونیا هدیه داد و براش ارزوی خوشحالی کرد ولی نمیخواست با حضورش توی این وداع خانوادگی جو رو بهم بریزه.
+ نگران چیزی نباش. من سونیارو به اندازه دختر خودم دوست دارم.
* ازتون ممنونم خاله.
خانم مین دستی روی بازوی خواهرزاده جوانش کشید.
+ چیزی دارم که به تو تعلق داره.
سهون کمی جا خورد.
خانم مین چمدونی قدیمی رو از دست خدمتکارش گرفت و به سهون داد
+ زمانی که اخرین بار مادرت به دیدن من اومد ازم خواست این چمدون رو نگه دارم. هیچ وقت بازش نکردم چون بهم گفته بود فقط تو این اجازه رو داری زمانی که وقتش برسه اینو بهت تحویل بدم. و حالا بنظرم بهترین زمانه.
یه هدیه از طرف مادرش؟
چرا تا الان از وجودش خبر نداشت؟ چرا لازم بود این سالیان طولانی برای به دست اوردنش صبر کنه؟
+ سهون.... چیزی که میدونم اینه، باز کردن این قفل قراره همه چیزو تغییر بده. ممکنه دیگه نتونی به زندگی الانت نگاه کنی پس با صبر و شرایط درست انتخاب کن.
سهون تنها سری تکون داد و رفتن درشکه رو تماشا کرد.
حقیقت...‌. توی اون چمدون چیزی بود که سهون تمام این سالیان منتظرش بود؟
چرا باید تعلل میکرد؟
ولی مردد بود. سهون زندگی خوبی داشت؟ خب این یه سوال مسخره به نظر میرسید. اون تک پسر خانواده اوه بود که صاحب اموال پدرش میشد و مدیریت همه به عهده اون بود. خوشتیپ و برازنده و یک وکیل موفق ولی احساس خوشبختی میکرد؟
شاید قبل از اینکه معنی این کلمه رو بفهمه اونو از دست داده بود.
برای هر پسری، پدر مظهر قدرت خانواده‌ست و سهون از بچگی شیفته توجه پدرش بود‌
توجهی که کمابیش دریافت میکرد و با ورود سوهو به عمارت از دست داد.
چرا از سوهو متنفر بود؟ چون سوهو چیزی رو ازش دزدیده بود که متعلق به سهون بود. توجه و عشق پدرش.
از روزی که سوهو وارد عمارت شد همه چیز تغییر کرد.
ساعت های طولانی هر روز سوهو با پدرش سپری میشد و علاوه بر سهون این موضوع به مادرش هم آسیب میزد.
انگار تنها چیزی که پدرش اهمیت میداد سوهو و تمام موضوعات مربوط به اون بود.
جوری که نگاهش میکرد‌ ، جوری که تحسینش میکرد و ازش مراقبت میکرد.
سهون یک شبه همه عشق پدرشو از دست داد و اونو به پسری غریبه و یتیم باخت.
طبیعی نبود اگه از سوهو متنفر میشد ؟
ولی ای کاش سوهو کمی، فقط کمی آدم بد تری بود.
اون آروم، باهوش و کم حرف بود و البته که مهربون. یک آدم نمیتونست تمام این ویژگی های خوبو یکجا داشته باشه و سهون حتی از اینکه دلیلش برای تنفر قانع کننده نبود و در اصل خیلی بچگانه بود هم متنفر بود.
حالا ساعت ها داخل اتاقش نشسته بود و درحالی که دائم به گذشته راز داخل اون چمدان فکر میکرد لیوان مشروب پر رو سر میکشید‌.
حالا هم زندگی درستی نداشت. اون پر از حسرت و حسادت بود و از این ویژگی خودش متنفر بود و حتی حالا میدونست سوهو اونقدری مهربون و بی آزار هست که نباید ازش متنفر باشه و اگه با باز کردن اون راز همه چیز باز هم بدتر میشد چی؟
ضربه ای به در خورد
* بیا تو...
با مستی گفت
سوهو پشت در با تردید وارد شد.
فقط میخواست بدونه جریان پرونده خانم بک چه طور پیش رفته بود و شاید درست به نظر نمیومد ولی واقعا درموردش نگران بود.
* برام بازم مشروب بیار.
بدون اینکه بدونه چه کسی وارد اتاقش شده دستور داد.
سوهو با تردید به سمت شیشه مشروب روی میز رفت و با برداشتنش به سمت سهون اومد
*اوع... تویی.
" حالتون خوبه؟
سهون خندید
* نه.‌‌‌... اصلا.
با کمی مکث دست سوهو رو کشید و مجبورش کرد روی زمین بشینه.
* بیا امشب همه مشکلاتمونو حل کنیم. برای همیشه ... تا ابد.
شوکه بود. چرا سهون اینجوری رفتار میکرد؟
" شما مستی؟
* شما؟ نه... من شما نیستم. من سهونم. اوه سهون.
پایان هر جمله بی دلیل میخندید.
این اولین بار بود سوهو ، سهون رو اینجور میدید.
"به خدمتکار میگم براتون شیر و عسل بیاره.
* نهههه.
با کشیدن دست سوهو مانع بلند شدنش شد
* بیا همینجوری بمونیم. میخوام مست باشم به هیچییییی فکر نکنم.
سوهو بدون مخالفت سر جای قبلی برگشت.
* یه چیزی میدونی؟ من.... واقعا ازت خوشم نمیاد. حتی روز اولی که دیدمت..... یه لباس سفید بلند تنت بود، موهات اونقدری سیاه بود که برق میزد و چون بلند بود فکر میکردم یه دختری . اخه کدوم پسری انقدر خوشگله؟ هوم؟ تازه نگاه کن چقدر سفیدی! انگار هر روز توی وان شیر میخوابی.
هر جمله سهون اونو بیشتر شوکه میکرد. البته که سهون واضحا تنفرشو از سوهو ابراز میکرد ولی خب.... بقیه جملات تازگی داشت.
*ببینم.... تو واقعا یه فرشته ای؟
چشمهاش درشت تر از قبل شد
" من؟
*آیششش... فراموشش کن. پارک چانیول احمق. ازش متتفرم.از تو متنفرم، از پدرم متنفرم، از بک سوجین متنفرم حتی از اون اسب قهوه ای توی اسطبل هم متنفرم. حتی از خودمم..... از خودمم متنفرم.
احساسات در هم تنیده سهون در کنار الکلی که منطقو از سرش پرونده بود بالاخره باعث شد پسر تنها برای اولین بار بعد مرگ مادرش گریه کنه.
سوهو بدون مکث جلو رفت و اونو در آغوش کشید.
اگه اوه سهون مست بود و اینجور متفاوت رفتار میکرد اشکال نداشت.
کاری که سالیان پیش میخواست انجام بده.
اون میدونست حضورش چقدر باعث ضربه به سهون شده همیشه فقط اجازه داد ازش متنفر باشه ولی حالا میخواست بهش دلداری بده حتی اگه فرد مناسبی نباشه.
دست های سهون خیلی سریع دور کمر سوهو حلقه شد و اجازه داد اشک هایی که سالیان داخل وجودش سرکوب کرده بود جاری بشن.
مست بودن هرچند برای بعضیا ها فقط آسیب رسان بود ولی گاهی کمک میکرد افراد با احساساتشون صادق تر باشن و از باری که روی شونه هاشون بود کم کنن.

Leucanthemum

The broken Where stories live. Discover now