part 20

100 31 7
                                    

ترس.... این حس پر تکاپو و تخریب کننده. مگه کسی وجود داشت که این احساسو تجربه نکرده باشه؟
پس سهون نمیتونست از هیچ کسی مجزا باشه.
زمانی که از خواب بیدار شد وحشتی که قلبشو تصاحب کرد فقط با دیدن جای خالی سوهو بود.
افکار هزاران هزار دسته به ذهنش هجوم آوردن و سهون از انجام هر واکنشی محروم مونده بود.
تنها سرزنش کردن خودش کار درستی بود.
اگه از اتاق بیرون میرفت و خبری از سوهو نبود چی؟
اگه سوهو از عمارت میرفت و یا بد تر از اون تصمیم میگرفت با چانیول زندگی کنه.
اونوقت سهون باید چیکار میکرد؟
مثل یک بزدل به اروپا برمیگشت یا مثل یک فرد رقت انگیز برای دوباره بدست آوردن سوهو به دست و پاش میافتاد؟
قطعا اصلا با روش دوم مشکلی نداشت ولی به دست آوردن سوهو؟ مگه تا به حال اونو تصاحب کرده بود که از دستش بده؟
بجز آزار رسوندن بهش، تحقیر کردنش و آسیب زدن به سوهو هیچ کار دیگه ای کرده بود؟
این اشک های مزاحم دیدشو تار کرده بودن و سهون نمیتونست بغض توی گلوشو مهار کنه‌ اونم درحالی که همچنان روی تختش نشسته بود و تنها با افکارش سر و دست میکشوند زمانی که متوجه نشده بود در اتاق به آرومی باز شد و سوهو با ظرفی از آب گرم و کمی دارو وارد اتاقش شده بود.
از دیدن این وضعیت سهون جا خورده بود.
اون اصلا متوجه حضورش شده بود؟
ظرفو روی میز گذاشت و به آرومی لبه تخت نشست. انگار همین کار کافی بود تا سهون از خلسه وحشت بیرون کشیده بشه.
ولی خیسی روی گونه های سهون چه دلیلی به دنبال خودش میکشید؟
چرا چشمهاش اینجور قرمز و چهره ش انقدر وحشت زده بود.
شاید کابوسی باعث این حالش شده بود.
به آرومی دستمالی از جیبش بیرون اورد و اشک های سهون‌و پاک کرد.
" حالت خوبه؟
سهون حتی یک ثانیه رو از دست نداد. سوهورو محکم بین بازوهاش حبس کرد و سرشو توی گودی گردنش فرو برد.
سوهو اونجا بود.... چی میتونست بهتر از این باشه؟
اگه به خاطر اون بوسه برای همیشه سوهو رو از دست میداد قطعا به یک دیوونه تمام عیار تبدیل میشد.
هرچند شوکه بود ولی به آرومی کمر سهونو نوازش کرد.
چی اونو انقدر ترسونده بود؟
" چیزی نیست من اینجام. 
سهون کمی خودشو عقب کشید ولی همچنان پیشونیشو به شونه سوهو تکیه داده بود.
حالا دیگه از اوه سهون لجباز و یک دنده که به هیچ چیزی اهمیت نمیداد خبری نبود.
سهون درست مثل یک پسر بچه رها شده بود و سوهو مثل نور امیدی توی زندگیش ظاهر شده بود. جوری که سهون تمام مدت با بستن چشماش خودشو ازش محروم کرده بود.
" خواب بدی دیدی؟ عیبی نداره الان دیگه‌تموم شد.
درسته.... نبودن سوهو درست مثل یک کابوس بود.
" باید پانسمان زخمتو عوض کنم.
شونه های سهونو گرفت و اونو عقب برد.
این چهره سهون بد جوری قلبشو آزرده میکرد اونم درست بعد از اینکه مدت های طولانی چهره آروم و غرق خوابشو دیده بود.
تک تک جزئیات چهره سهونو ثبت کرده بود چون نمیدونست بعد از اون بوسه شب قبل چه اتفاقی قراره بیوفته.
به آرومی پانسمان و باز کرد و به این توجه نمیکرد تمام مدت سهون بهش خیره شده و شاید هم یه جورایی از این توجه سهون لذت میبرد.
" تموم شد. 
حالا سرشو بالا گرفت و به سهون نگاه کرد.
لبخندی به ملایمت نور خورشید بهاری به سهون هدیه داد.
دستشو بالا برد و کمی موهای سهونو مرتب کرد.
" به خانم یانگ میگم صبحانه بیاره.
* میل ندارم.
بالاخره سهون حرف زد. چقدر صدای بم و گرفته بود.
" ولی باید چیزی بخوری. دکتر گفت خون زیادی از دست دادی.
سهون سکوت کرد. اصلا به هیچ چیزی اهمیت نمیداد اون فقط نمیخواست سوهو از جلوی چشمش دور بشه.
ولی قبل از اینکه حرفی بزنه ضربه کوچکی به در توجه هر دو رو به خودش جلب کرد.
سوهو واضحا از سهون فاصله گرفت و ایستاد.
البته که این رفتار سهون رو ناراحت میکرد ولی انتظار نداشت فاصله‌ی چندین ساله بین اون ها در عرض چند ماه پر بشه.
خانم یانگ وارد اتاق شد و خبر داد وکیل اونجاست و انگار اتفاق مهمی افتاده.
ولی چه کسی انتظار آتش سوزی یکی از انبار های کارخانه رو اونم توی یکی از شهر های کوچک ساحلی داشت؟
انباری که کمتر کسی بهش توجه میکرد چون تقریبا همه اجناس باقی مونده و قدیمی اونجا برده میشد ولی باز هم اون جز دارایی خانواده اوه بود و حالا سهون باید برای بررسی به اونجا سر میکشید و چه تلخ که لذت خوردن صبحانه رو با سوهو از دست میداد.
در تمام این سال ها شاید این جز اتفاقات نادری بود که سوهو شاهدش باشه.
آتش سوزی؟ عجیب بود و البته که سوهو نمیتونست نگرانیشو با بابت سفر چند روزه سهون پنهون کنه.
با رفتن سهون همه چیز مثل سابق میشد.
حالا سوهو دوباره باید به اتاق ارباب اوه میرفت و برای پیرمردی که در بستر مرگ بود ساعت ها کتاب میخوند. و البته که دیگه سهون نبود تا با نوازش ها و لمس های گاه و بی گاهش و جملاتی که قلب سوهو رو زیر و رو میکرد باعث لبخندش بشه.
به آسمون ابری نگاه کرد. انگار اسمان هم درست مثل قلب سوهو تمنای گریه داشت.
بودن وکیل و سایر خدمه حتی این اجازه رو نداد تا خداحافظی درستی با سهون داشته باشه تنها تونست به خانم یانگ کمک کنه چمدون کوچکی برای سفر سهون آماده کنه.
به اتاقش برگشت.
میدونست اینجور وابستگی به سهون اشتباهه ولی این حالت افسرده و رنجور خودشو چه جوری درمان میکرد اونم وقتی تنها راه حلش حالا چند ساعتی بود ازش فاصله گرفته بود.
تنها سرگرمی رفتن به گلخانه بود و به طرز عجیبی شاید اولین بار توی این چندسال سوهو حتی میلی به مراقبت از گیاه های نیازمندش نداشت. 
به سمت میز رفت و دفتری که روی اون قرار داشت رو باز کرد.
با دیدن شکوفه صورتی رنگی که حالا کمی زرد شده بود و طراوت اولیه خودشو از دست داده بود لبخند پر غمی زد.
چه کسی قرار بود مراقب پانسمان دست سهون باشه؟
چرا همراه سهون راهی این سفر بی مقدمه نشد؟ نباید اونو تنها میگذاشت!

The broken Where stories live. Discover now