part 6

93 34 16
                                    

لباس های جدیدی به تن کرد و بعد از خوردن شام سبکی کنار شومینه روشن نشست.
میخواست بی تفاوت باشه.... اره... درسته سهون کاملا بی تفاوت بود. اونقدری که اصلا دوست نداشت به هزاران خطری که توی اون جنگل وجود داره و صدای غرش رعد و برقی که هر لحظه ریزش شدید بارون رو هشدار میداد توجهی کنه.
* لعنت بهش.
زیر لب گفت و دستی به صورتش کشید.
چرا نمیتونست فقط بهش اهمیت نده؟ اون ازش متتفر بود. سوهو مثل یک سایه روی زندگیش بود و خب همه اینا یعنی سهون نباید هیچ حسی حتی دلسوزی بهش داشته باشه!
واضحا صدای بارش شدید و ناگهانی باران به گوشش خورد.
اون جنگل حتما الان خیلی ترسناک بود و حتی اگه سوهو اهمیتی نداشت اون دختر چی؟
نباید برای کمک بهش کاری میکرد؟ اون فقط یک دختر بچه بود.
افکاری که دست از سرش بر نمیداشتن درنهایت بر سهون غلبه کرد و اونو به بیرون کلبه کشوند.
باید چیکار میکرد؟
توی جنگل نا آشنا قدم برداشت و دائما فریاد میکشید.
* دختر..... دختر کوچولو..... کجایی....
بارش باران شدید تر میشد و هرچند سهون بارونی به تن کرده بود ولی همچنان قطرات باران انگار با وزنی سنگین‌تر از هر زمان دیگه به سمتش یورش میاوردن.
باد شدید بود و سهون بجز به جلو قدم برداشتن کار دیگه‌ای نمیکرد.
* لعنت بهت سوهو....
خستگی در نهایت مجبورش کرد به درختی تکیه بده.
سوهو چند ساعت قبل کلبه رو ترک کرده بود و احتمالا تا اون موقع تونسته بوده دختر بچه رو پیدا کنه‌.
ولی تمام حرف هایی که سهون درمورد گراز های وحشی داخل جنگل شنیده بود نمیتونست دست از سرش برداره.
دوباره قدم هاشو از سر گرفت و با کنار زدن شاخه های مقابلش لحظه ای با دیدن کلبه مقابلش جا خورد.
اونجا متعلق بی کسی بود؟
به وضوح فانوس روشن داخل کلبه رو میدید پس قدم‌هاشو پشت سر هم برداشت و بدون مکث وارد کلبه شد.
شوکه بود...
فقط چندین ثانیه متوالی هر دو بهم خیره بودن‌.
سوهو اصلا انتظار نداشت اونو مقابلش ببینه‌ اونم بعد از چنین بارش سنگین بارونی و درست وقتی که تا نیمه شب چیزی باقی نمونده بود.
سهون کلاه بارونی رو کنار زد و نگاهشو توی کلبه چرخوند.
دختر بچه دردسر ساز روی پتوی کهنه ای خوابیده بود و انگار اهمیت نمیداد دو مرد بزرگسال به خاطرش چه دردسری رو تحمل کردن.
" باید لباستونو خشک کنید.
سوهو جلو اومد تا بارونی سهون رو بگیره ولی سهون با تلخی کنارش زد
با خشم بارونی رو در اورد واونو روی زمین پرتاب کرد.
فانوس توی دست شو کناری گذاشت و به سمت آتش کوچک رفت تا کمی گرما وارد بدنش کنه.
سوهو خم شد و بارونی رو از روی زمین برداشت.
اینکه سهون اونجا بود اونم با وجود طوفان بیرون کلبه دلیل نمیشد که چیزی تغیر کرده باشه. اون هنوز هم ازش متنفر بود پس سوهو میدونست نباید انتظاری داشته باشه.
بارونی رو روی طناب وسط کلبه آویزون کرد.
" وقتی دنبالش کردم توی جنگل گم شدم و خوش شانس بودم که خودش منو پیدا کرد و به اینجا اورد. انگار هر بار که از دهکده خارج میشه به این کلبه میاد‌. خیلی خوب این اطرافو میشناخت.
سهون حرفی نزد. لازم نبود واکنشی نشون بده.
"متاسفم بجز آب بارون چیزی اینجا برای خوردن نیست. میخواید کمی براتون گرم کنم؟
سهون واضحا ظرف سفالی روی زمین رو دید که قطرات ابی که از سقف چکه میکردن رو توی خودش جمع میکرد.
اون احمق میخواست به سهون آب بارون بده؟
سوهو اما بدون گرفتن جوابی ظرف حلبی که حسابی داغون و پر از برآمدگی و فرو رفتگی بود رو روی آتش گذاشت. نباید برای گرفتن جوابی منتظر میموند.
سهون تمام مدت حرفی نمیزد و فقط تفس های عمیق و بلند میکشید.
دختر بچه جوری خواب بود که انگار روی بهترین رخت خواب دنیا خوابیده و سوهو.... خب فقط روی زمین نشسته بود و برای فرار از تماس چشمی با سهون کتابی که لحظه اخر توی کیفش جا داده بود رو میخوند.
سهون نگاهی به پانسمان خیس و نامرتب دست سوهو انداخت
* دوست داری همیشه جلب توجه کنی. درست مثل قبل.
سوهوجا خورد....
سرشو بالا گرفت و با دیدن نگاه پر از حقارت سهون لحظه‌ای وجودش منجمد شد.
*مثل یک آدم مهربون و صادق رفتار میکنی ولی فقط یک احمق متظاهر هستی.
این چی بود؟ چرا سهون داشت این حرفارو میزد؟
*تنها کاری که توی زندگی بی ارزشت انجام دادی چی بوده بجز دردسر درست کردن و گرفتن چیزایی که حق دیگران بوده؟
این درست زخم قدیمی بود.... زخمی که سهون دیگه نمیتونست با پاسنمان کردنش اونو مخفی کنه و حرف های توی وجودش درست مثل خون روی زمین جاری شدن.
بلند شد و به سمت سوهو اومد مقابلش روی زانوهاش خم شد
پوزخندی حقارت امیز زد
* شاید حس غرور میکنی از اینکه زندگی بقیه رو خراب میکنی. دلت میسوزه؟ چون این بچه هم مثل خودت یتیمه اینکارو کردی یا شاید چون فقط میخوای مثل یک آدم با وجدان رفتار کنی! البته هر دو فرقی نداره. تو باز هم یک آدم رقت انگیزی که کارت دزدیدن زندگی بقیه‌ست.
لب های سوهو واضحا میلرزید.... سهون هیچ وقت اینجوری باهاش حرف نزده بود. هیچ وقت انقدر احساس حقارت نمیکرد و هیچ وقت حرف های کسی انقدر براش دردناک نبود. اون واقعا انقدر به سهون آسیب زده بود؟
نمیتونست جلوی اشک هاشو بگیره. درحالی که سعی میکرد از سقوطشون جلو گیری کنه.
* وانمود میکنی داری از بقیه مراقب میکنی ولی نگاهی به سر و وضع خودت بکن.
با شدت دست آسیب دیده سوهو رو گرفت و فشار داد.
نه از قصد فقط اون لحظه سهون زیادی عصبی بود و نمیدونست داره بهش آسیب میزنه.
* منو احمق فرض نکن. اینکه با این دست همش جلو چشمم باشه و یا کتابی که بهت دادمو همه جا همراه خودت ببری فقط حالمو بهم میزنه. تو حتی نفس کشیدنت هم منزجر کننده‌ست.
میدید که چشم های سوهو پر از اشک شده و شاید از این موضوع احساس غرور میکرد.
اینکه بهش آسیب بزنه.
انگار تمام این سال ها سکوت کرد و از کنارش گذشت تا همچین شبی بهش آسیب بزنه.
دست سوهو رو رها کرد و نگاهی به کتاب روی پاهاش انداخت.
حتی نمیتونست خودشو بفهمه. چرا اون کتابو بهش داده بود؟
باید از شرش خلاص میشد!
کتاب رو از روی پای سوهو برداشت و اونو بدون مکث توی شعله های وحشیانه آتش انداخت.
سوهو شوکه بود.... دید که سهون چیکار کرد ولی انگار نمیتونست واکنشی نشون بده. کتاب ارزشمندش داشت توی شعله ها میسوخت!
لحظه ای وحشت کرده روی زانوهاش نشست و بدون اینکه به چیزی فکر کنه دستشو برای نجات دادن کتابش داخل شعله ها فرو کرد.
یخ زده بود. چرا اون کارو کرد!
چرا داشت به خاطر یک کتاب به خودش آسیب میزد؟!!!!
با شدت بازوی سوهو رو کشید و اونو روی زمین انداخت.
* دیوونه شدی؟ چرا اینکارو میکنی؟
سهون داد کشید
سوهو اما دوباره سعی کرد کتابی که حالا نیمی ازش سوخته بود رو خاموش کنه....
" کتابم!
با نگاهی خیره به کتاب سوخته زیر لب گفت.
سهون کلافه بود.
* اون فقط یه کتابه!
چرا انقدر بزرگش میکرد؟!
ولی لحظه ای که سوهو شروع به گریه کردن کرد و سهون واضحا سقوط قطرات درشت بلوری رو روی زمین میدید بیشتر غافلگیر شد. حالا سوهو یک قربانی بود؟
اگه اون نقش یک فرد با وجدان رو بازی نمیکرد سهون نیمه شب خودشو توی جنگل تاریک اونم زیر بارش بارون سپری نمیکرد و هیچ وقت اون حرف هارو نمیزد و ...
این چرخه پر از پشیمونی اینجاد نمیشد!
دختر بچه که به خاطر داد سهون از خواب پریده بود به سمت سوهو امد و اونو توی آغوش گرفت.
حتی یه دختر ولگرد هم ترجیح میداد طرفدار سوهو باشه و این بازم برای سهون خنده دار بود اونم وقتی که اون دختر بچه با چشم هاش برای سهون خط و نشون میکشید!
و دوباره سهون آدم منفور این داستان بود!

The broken Where stories live. Discover now