part 16

89 31 24
                                    

*شب بخیر...
سوهو لبخندی ناخواسته زد.
چه طور میتونست جلوی خوشحالیشو بگیره وقتی سهون تمام مدت کنار برکه شونه به شونه‌ش دراز کشیده بود، دستشو محکم گرفته بود و حتی حالا اونو تا مقابل اتاقش همراهی کرده بود؟!
"ممنونم. امیدوارم شب خوبی داشته باشید.
سهون که حتی لحظه ای نمیتونست از لبخند جادویی و گونه های سرخ سوهو چشم برداره لبخند روی لب هاش حک شده بود و انگار نمیخواست اون لحظه با خداحافظی ازش جدا بشه.
اوه سهون... بهتره خودتو جمع و جور کنی. اینجور شیفته و دلباخته شدن اصلا عادی نیست!
به خودش تشر زد ولی همچنان خیره به سوهو ایستاده بود.
دستشو به چهار چوب در تکیه زد و به سمت سوهو خم شد.
* مطمئن باش لباس هاتو عوض میکنی. مدت زیادی روی چمن‌های نمدار دراز کشیدیم.
چرا صداش انقدر آروم و بم بود؟ سوهو حس میکرد تمام بدنش به رعشه افتاده درحالی که گرمای نفس سهونو روی پوست صورتش حس میکرد.
" ش...شما هم همینطور. نباید مریض بشید.
سهون لبخندی زد.
دستشو بالا اورد و به آرومی نرمی گوش سوهو رو نوازش کرد.
و بدون حرفی و قبل از اینکه پسر بیچاره مقابلشو سکته بده به سمت اتاقش رفت.
حسرت؟
تمام این سالها به خاطر احمقانه ترین دلیل و یک حسادت بچگانه خودشو از سوهو محروم کرده بود.
اوه سهون چقدر احمقی 
چه طور نجابت و پاکی اون پسرو ندیدی و فقط دلتو از کینه توخالی پر کردی؟
این بدتری ظلمی بود که میتونست به خودش بکنه.
و چقدر خوش شانس بود که سوهو قلبی به پاکی آب چشمه روان داشت. در غیر این صورت با حرف ها و رفتاری که سهون تا قبل از این داشت مطمئنا راهی برای بخشش وجود نداشت! و البته که هنوز مطمئن نبود لیاقت بخشیده شدن توسط سوهو رو داشته باشه!
لباس هاشو بیرون اورد و روی تخت خواب دراز کشید.
انگار تمام خاطرات بدی که سهون ساخته بود یکشبه نا پدید شده بود و جاشو به یک رویای رنگارنگ داده بود.

لباس جدیدی به تن کرد.
هرچند حالا ساعت از نیمه شب گذشته بود ولی میتونست کمی شیر و عسل گرم برای سوهو ببره. اون همیشه ضعیف بود وخب سهون نمیخواست هیچ جوره بیمار بشه.
با این فکر از اتاقش خارج شد.
بدون اینکه سر و صدایی بکنه به سمت آشپزخونه رفت و لیوانی شیر تازه گرم کرد.
به هیچ عنوان‌نمیتونست لبخند روی لبشو نادیده بگیره و البته که قصدی هم برای انجامش نداشت.
شیر گرم رو با احتیاط همراه عسل ترکیب کرد و اونو توی بشقاب کوچک قرار داد.
به سمت اتاق سوهو راه افتاد و مراقب بود حتی قطره‌ای از داخل لیوان بیرون نریزه.
ولی ناخودآگاه لحظه ای با شنیدن صدای حرف زدنی از داخل اتاق پدرش متوقف شد.
عجیب بود چون پدرش همیشه بعد از شام میخوابید و حالا که میدونست سوهو توی اتاقشه اون مکالمه با چه کسی بود؟
جلو تر رفت. فقط کنجکاو بود چون میدونست هیچ شخص آشنایی اون موقع نیمه شب به عمارت نمیاد‌. 
صدای حرف زدن گرچه آروم بود ولی سهون به خوبی همه چیزو میشنید‌
+ بهت گفتم هرچقدر پول لازمه به اون مرد بده. ولی هنوز نتونستی یه قمارباز طماعو رام کنی؟
£ارباب منو ببخشید. اون قبول کرد که با ۶۰ سکه نوه‌شو از اینجا ببره ولی ارباب زاده انگار بهش پیشنهاد بیشتری دادن.
+ برام مهم نیست. اون دختر نباید توی عمارت من بمونه ‌ سریع ردش کن بره.
£ ولی اونروز ارباب زاده خیلی ناراحت بودن. 
+ مهم نیست! سوهو آدم خوش قلبه و سریع به همه دل میبنده . چند وقت دیگه اون دختر بچه رو فراموش میکنه. حالا برو و وظیفتو....
قبل از اینکه حرف ارباب اوه به پایان برسه در اتاقش با شدت باز شد و هر دو مرد شوکه به مهمون ناخونده نگاه کردن.
مشخص بود اون ملاقات پنهانی دلیل یک توطئه مخفی بود. اون پیرمرد قمارباز با سر و وضع آشفته از ناکجا آباد متوجه حضور نوه‌ی رها شده‌ش توی عمارت اوه نشده بود ولی حتی ۱ درصد به ذهن سهون نمیرسید پدرش پشت این دسیسه باشه.
* باورم نمیشه!
+ از اینجا برو...
ارباب اوه خطاب به مرد داخل اتاق گفت. شخصی که غلام حلقه به گوش ارباب بود و وفاداری اون به اربابش زبان زد بود.
با خروج مرد سهون عصبی خندید
* جالبه!
ارباب اوه سرفه ای کرد و با جدیت گفت
+ در پشت سرتو ببند.
* نگرانی سوهو چیزی بشنوه؟ 
جوابی نداد. البته که نمیخواست سوهو از این اتفاق باخبر بشه.
* ادعا میکنی درست مثل پسرت به سوهو اهمیت میدی و از پشت چنین خنجری بهش میزنی؟
ولی سهون اهمیتی به فهمیدن سوهو نمیداد. اون لحظه خیلی خیلی عصبی بود‌
چه طور تونستی این کارو با سوهو بکنه.
اون بجز محبت و مطیع بودن هیچ کار دیگه ای انجام نداده بود.
هر روز خودشو صرف مراقبت و اجرای فرمان پدر سهون کرده بود و در عوض تنها دلخوشی خودش مراقبت از گیاهای گلخونه کوچکش بود و چه طور تونست در حق چنین موجود پاک و بی آزاری چنین نقشه شومی بکشه؟
حتی سهون هم متوجه خوشحال بودن سوهو بعد از اومدن مینجو به عمارت شده بود.
* انقدر خودخواهی که اونو از خوشحالی کوچیکش دریغ کنی اونم وقتی که توی بستر بیماری خوابیدی؟ واقعا تا این حد پیش میری؟
ارباب اوه با اخمی غلیظ به پسرش خیره شده بود.
+ از کی تو طرفدار سوهو شدی؟ وقتی برگشتی بجز نفرت و انزجار از سوهو چیزی تور رفتارت نبود و حالا منو مواخذه میکنی.
* اره. از سوهو متنفر بودم چون تنفر از اون برام راحت تر از تنفر از پدرم بود‌ چون تو هیچ وقت عشقی که میخواستمو بهم ندادی و تمام این سالها مقصر رو سوهو دونستم. کسی که کوچکترین نقشی توی این کمبود نداشت و حالا چی؟ تو چی هستی؟ کسی که ادعا میکنه  بهش اهمیت میده ولی پشت سرش دسیسه میکنه؟
+این جریان به تو ربطی نداره اوه سهون!
*اتفاقا ربط داره. انقدر خودخواهی ؟انقدر رقت انگیزی؟
+ برو بیرون و اون چیزی که امشب دیدی و شنیدی رو فراموش کن.
خشمگین بود.... چه طور پدرش حتی توی این شرایط هم انقدر حق به جانب و مغرور بود؟
حداقل نباید از سوهو بابت اینکارش معذرت خواهی میکرد؟
و البته که سهون متوجه نمیشد دلیلی این کار پدرش چیه.
چرا باید اینکارو میکرد.
مگه چه سودی براش داشت و یا بودن مینجو توی عمارت چه ضرری براش داشت؟
با خشم از اتاق خارج شد و درو محکم بهم کوبید.
لحظه ای که به سمت اتاقش میرفت در اتاق سوهو باز شد و چهره وحشت زده سوهو به نگاه سهون گره خورد.
" ارباب زاده! مشکلی پیش اومده؟
حتما صدای جر و بحث اونا به گوشش رسیده بود.یعنی چیزی متوجه شده؟
لحظه ای متوقف شد.
انگار هرچقدر بیشتر و بیشتر به سوهو نگاه میکرد اون عصبانیت و خشم از وجودش محو میشد.
*متاسفم. حتما ترسوندمت.
لحن آرومش با فریاد های چند ثانیه قبل قابل مقایسه نبود.
"مهم نیست. ولی شما حالتون خوبه؟
سهون به زحمت سرشو تکون داد
لحظه ای لیوان شیر عسل که روی میز کنار راهرو گذاشته بود رو به یاد اورد.
*اوه حتما سرد شده.
" من براتون گرم میکنم!
* این.... خب برای تو بود.
چشم های سوهو درشت تر از قبل شد
" من؟
* میدونم بدن ضعیفی داری. فقط...
"میرم دوباره گرمش میکنم. اینجوری شماهم میتونید کمی ازش بخورید.
سوهو با خوشحالی لیوان رو از دست سهون گرفت و به سمت راه پله راه افتاد.
این اصلا خوب نبود.
این حجم از محبت و توجه‌ی که سهون به سوهو داشت حس غریب و دوستداشتنی رو به وجود سوهو تزیق میکرد.
از طرفی خوشحالی اونو به اوج میبرد و از طرف دیگه هر لحظه منتظر سقوط بود.
میدونست باید حد خودشو بدونه ولی چه اشکالی داشت اگه از این دوران کوتاه لذت میبرد و به عنوان چند خاطره خوب اونو ثبت می‌کرد؟
آرزو میکرد اون شب به پایان نرسه و انگار کائنات برای اولین بار به حرفش گوش داده بودن.
سهون کنارش ایستاده بود و همزمان که سوهو شیر گرم میکرد توی لیوان دوم مقداری عسل ریخت.
البته که سهون نمیدونست سوهو از همه چیز خبر داده.
اون واضحا صدای جر و بحث سهون و ارباب اوه رو شنیده بود.
ارباب اوه کسی بود که پدربزرگ مینجو به عمارت اورد.
البته که این اتفاق میوفتاد.
از اول هم سوهو نباید زیاد به مینجو توجه نشون میداد.
ارباب اوه مرد سلطه طلبی بود و بار ها این موضوع به سوهو اثبات شده بود. روزی که برای اولین بار توله سگی رو مقابل عمارت پیدا کرد و توجهشو معطوف اون توله کوچیک کرد ولی ارباب اوه اون توله سگ و به یک باغدار داد.
روزی که اولین گلدون منگونیا خودشو پسر از چندین ماه تلاش پرورش داد و گلدون توسط ارباب اوه شکسته شد اونم درحالی که ادعا میکرد یک تصادف بوده ولی سوهو همه چیزو میدونست.
ولی مینجو نه یک توله سگ بود و نه یک گل... اون یک دختر بچه آسیب دیده بود و سوهو نمیخواست اینبار عقب بکشه.
لیوان شیر به دست سهون داد و پشت میز چوبی جا گرفت.
چند ثانیه ای سهونو زیر نظر گرفت.
با اخم به لیوان مقابلش خیره شده بود و مشخص بود چیزی ذهنشو مشغول کرده.
" لازم نیست زیاد عصبی باشید.
سرشو بالا گرفت. یعنی سوهو چیزی میدونست؟
سوهو با لبخندی به سهون نگاه کرد.
" ارباب اوه کسی بود که منو به عمارت اورد و به من سرپناه داد. سرنوشت من میتونست زجر اور و سخت باشه ولی بقیه منو یک ارباب زاده میشناسن و من بابتش از ارباب اوه سپاسگزارم.
* ولی اون همیشه مثل یک اسیر با تو رفتار میکنه ! چه طور با همچین چیزی مشکلی نداری؟
" من..... فقط میدونم باید حد خودمو بدونم. ارباب این عمارت ارباب تمام ساکنین و خدمتکارانه و من فقط یک پسر فقیر بودم که با بهترین زندگی بزرگ شدم.
بغضی به گلوی سهون چنگ میزد.
چه طور این همه سال درمورد سوهو تنها نفرت و انزجار رو پرورش میداد؟ چه طور همچین آدم احمقی بود؟
سرشو جلو برد و پیشونیشو به بازوی سوهو تکیه داد ‌
چه کلمه ای میتونست این پشیمونی سهون رو توضیح بده یا سوهو رو به خاطر آسیب هایی که دیده دلداری بده؟
سوهو به آرومی و با هزاران تردید داخل وجود دستشو بالا اورد و موهای سهونو نوازش کرد.
برای یک شب هم که شده اونا میتونستن بهم دلداری بدن‌ .

Leucanthemum

The broken Where stories live. Discover now