part 8

112 36 25
                                    

پشت در اتاق متوقف شد.
باز هم برای رفتن به اون اتاق مردد بود و نیروی نامرئی اونو عقب میکشید.
قبل از انجا هر کار ناخواسته ای ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد.
جلو رفت.

^ سوهو اومدی؟

" بله ارباب. به چیزی احتیاج داشتید.

^ بنشین.
روی صندلی کنار تخت جا گرفت 
ارباب چند سرفه ریز پشت سر هم کرد.

^جدیدا مدت کمی به دیدنم میای.این من پیر مردو ناراحت میکنه.

" منو ببخشید ارباب. باید به چند چیز رسیدگی میکردم.

^ فکر میکردم با برگشتن سهون بار وظایفت سبک تر بشه و بیشتر با من بمونی. ولی انگار سرگرمی جدیدی پیدا کردی.

سوهو خوب میدونست ارباب درمورد چه چیزی حرف میزد.
حضور مینجو توی عمارت برای همه آزار دهنده بود.

" اینطور نیست من....
با لمس شدن دستش توسط انگشتان پیر ارباب به خودش لرزید و حرفشو فراموش کرد. انگار بدنش یخ زده بود.

^ چند وقتی هست متوجه این پانسمان دستت شدم. دوباره با خار گل و شاخه گیاه ها به خودت آسیب زدی؟

" من....
ارباب با دیدن وضعیت سوهو دستشو عقب کشید و نفس سنگینی کشید.

^ من فقط یک پیرمرد فرسوده‌ام. لازم نیست ازم بترسی. تو درست مثل یک نور روشنی بخش توی زندگی من بودی. هربار با نگاه کردن بهت میتونستم لبخند بزنم ولی همزمان ناراحت بودم از اینکه اینجور تورو اسیر کردم. جایگاه یک پرنده توی قفس نیست و من معذرت میخوام که تورو اسیر کردم. هربار میخواستم رهات کنم قلبم و عقلم این اجازه رو نمیداد و .....

ناگهان ارباب پیر شروع به سرفه کردن کرد.
سرفه هایی که به خاطر حرف زدن طولانی ایجاد میشد.
بدن بیمارش با خواسته هاش همراهی نمیکرد و این واضح بود.

سوهو لیوان اب رو مقابل لب های خشکیده ارباب برد و بعد از نوشیدن کمی آب سرفه ها متوقف شد.

" لطفا استراحت کنید. من مرخص میشم.

بعد از بالا کشیدن پتو روی تن ارباب ، سوهو تعظیمی کرد و به سمت در برگشت.

^حتی اگه منو نبخشی برام قابل درکه....

لحظه قبل خروجش ارباب گفت و سوهو بدون توجه به پشت سرش از اتاق خارج شد.
حس میکرد فشار زیادی روی سینه‌ش سنگینی میکنه و توانایی نفس کشیدنو ازش گرفته.

نیاز به هوای آزاد داشت.

قدم هاشو تند کرد و از عمارت خارج شد.

خاطرات.... همونقدر که میتونن لذت بخش باشن همونقدر هم میتونن کشنده باشن و چقدر بد که تعداد خاطرات خوب سوهو همیشه انگشت شمار بود.

قطرات ریز بارون روی صورتش مینشست و اهمیتی به لباس نامناسبش نمیداد.

پاهاش تنها اونو به سمت یکجا میکشیدن..... 
پا تند کرد و با گذشتن از بین درخت های باغ خودشو به برکه کوچک رسوند.

The broken Where stories live. Discover now