The Broken
لگن کوچک فلزی حاوی آب رو روی میز چوبی وسط آشپز خونه گذاشت.
€ ایگو....ارباب... چرا انقدر خودتونو خسته میکنید؟
با ملایمت لبخند زد
" خسته نیستم.
€ باید اونو به اتاق خودش میفرستادید. یه خدمتکار جایی توی اتاق اربابش نداره.
" همه ما عضو یک خانواده هستیم. مانگسو فقط ۱۶ سالشه!
€ اون پسره ی پر دردسر.
" زخم های جدی نداشت. پزشک معاینهش کرد ولی باید دائم پانسمان بشه. میتونم به شما بسپارم؟
€ البته ارباب.
" لطفا تا زمانی که کامل خوب میشه وظایف سبک تر بهش بسپارید. کار توی اسطبل براش خوب نیست.
€ بله.
با تشکر لبخندی به خانم یانگ زد و آشپز خونه رو ترک کرد.
تمام شب قبل از مانگسو مراقبت کرده بود.
اون پسر پر جنب و جوش به خاطر ضربه های شلاق حسابی آسیب دیده بود و تمام شب ناله میکرد و توی تب میسوخت.
به اتاقش برگشت و بدون اینکه پسر خوابیده روی تختشو آزرده کنه به سمت حمام رفت... خیلی زود ارباب بیدار میشد و باید به اتاقش میرفت.
دوست نداشت ارباب بیمار بابت اتفاقات توی عمارتش نگران بشه درحالی که هیچ کاری ازش ساخته نبود.
لباس های تمیزی به تن کرد و از اتاق خارج شد.
انتظار نداشت قبل از ورودش به اتاق ارباب ،سهون جلو تر از اون وارد بشه.
سهون به وضوح تغییر رنگ نگاه پدرشو دید.
پوزخندی به وضع خودشون زد و جلو تر رفت
* امروز حالتون چه طوره؟
£ با دیدنت خیلی بهترم.
سهون به سنگ کنار شومینه تکیه زد و دست هاشو مقابل سینهش گره زد
* وقتی بهتون گفتم میخوام به اروپا برم هیچ وقت مخالفت نکردید. با اینکه من تک پسرتون بودم ولی خیلی سریع قبول کردید اینجارو ترک کنم. تا شب گذشته حتی یکبار هم به این فکر نکردم که باید مانع رفتنم میشدید. خوشحال بودم که از این عمارت و افرادش فاصله گرفتم. ۱۰ سال مدت زیادیه و احتمالا هیچ وقت قرار نبود برگردم ولی....
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)