part 4

113 34 7
                                    

€ ارباب جوان... چه خدمتی از من ساخته‌ست؟
سهون که وارد اسطبل شده بود با دقت دستکش های چرمی رو به دست میکرد.
مسئول جدید نگه داری از اسطبل حالا پیر مردی بود که به خرید های عمارت رسیدگی میکرد.
نگاهی به اسب های توی اسطبل انداخت.
* فکر نمیکردم هنوز زنده باشه.
€ قبل از اینکه ارباب بیمار بشن همیشه مراقبش بودن ولی حسابی پیر شده.
این اسب هم درست مثل صاحبش پیر و فرسوده شده بود و مشخص بود چیزی تا پایان زندگیش نمونده.
€کدوم اسب رو براتون آماده‌کنم ارباب زاده؟
سهون مکثی کرد.
حتی با دیدن اون اسب بیمار حس بدی بهش دست داده بود.
* نظرم عوض شد.
بدون حرف دیگه ای اسطبل رو ترک کرد.... میتونست فقط با اسب قهوه ای خودش اطراف عمارت قدم بزنه ولی این تصمیم قبل دیدن اونا بود!
€ ارباب لطفا بزارید یکی دیگه از خدمتکار هارو همراهتون بفرستم.
" لازم نیست خانم یانگ.
€ ولی مانگسو نمیتونه توی آوردن وسایلتون بهتون کمک کنه.
" فقط میخوام کمی قدم بزنم. دکتر هم باید نگاهی به زخم های مانگسو بندازه. پس چیز خاصی نیست.
× من مراقب ارباب هستم!
مانگسو گفت و هر دو رو به خنده انداخت. اون پسر جوون واقعا پر انرژی بود.
فاصله عمارت اوه از مرکز شهر اونقدرا هم طولانی نبود و با ۳۰ دقیقه پیاده روی آهسته اونا میتونستن خودشونو وسط شلوغی و هیاهو شهر پیدا کنن.
درشکه ها و اسب سوار ها از هر سمت گذر میکردند و عابرین پیاده باید مراقب هر گونه برخوردی با اونها میبودن!
دست فروش ها روی گاری های کوچک و بزرگ خوراکی‌های مختلفی رو برای فروش گذاشته بود و افراد زیادی برای بازدید ازشون جلو میرفتن.
× ارباب میریم کتاب فروشی؟
سوهو لبخندی زد. اون پسر به خوبی میشناختش.
"اول باید بریم پیش پزشک.
یه سمت مطب شخصی پزشک ها راه افتادن. درست کنار ساختمون شهرداری، مطب کوچک ولی همیشه شلوغ پزشک ها قرار داشت. اون پزشک حاذقی بود و سالیان زیادی برای خانواده اوه و باقی اشراف زاده های مطرح کار میکرد.
با ورود سوهو و مانگسو لحظه ای همه نگاه ها به سمتشون چرخید و پپچ پچ های آروم بین افراد جریان یافت.
سوهو به ندرت از عمارت خارج میشد و بیشتر اوقات به قدم زدن توی باغ و یا کنار برکه مشغول بود ولی گاها برای تهیه وسایل موردنیازش باید به شهر میومد!
+ اون پسر ارباب اوه نیست؟
^ پسرش؟ولی من شنیده بودم اونو به فرزند خوندگی گرفتن؟
شایعات هیچ وقت تمومی نداشت و صادقانه، سوهو هیچ وقت به اون ها اهمیت نمیداد. چون هیچ کدوم حتی به حقیقت نزدیک هم نبودن!
£ سوهو شی!
پزشک ها با دیدن سوهو به استقبالش اومد
£مرد جوان.... انگار حالت بهتره!
مانگسو لبخندی زد
" برای معاینه دوباره اینجا هستیم.
£ متاسفم که امروز سرم شلوغه. اگه اشکال نداره باید منتظر بمونید.
"ابدا.... پس تا زمانی که کمی خلوت بشه به کار های دیگه میرسیم.
پزشک ها با خوشحالی قبول کرد....
€ ارباب حالا کجا میریم؟ من میتونم به بازار ماهی فروش‌ها برم و خرید های خانم یانگ رو انجام بدم.
" همراهیت میکنم.
+ نه ارباب. این وظیفه منه. شما هم میتونید به کتاب فروشی برید.
"ولی....
قبل از اینکه دوباره فرصتی برای مخالفت داشته باشه مانگسو به سرعت ازش فاصله گرفته بود.
از زمان جراحتش فقط ۱ هفته گذشته بود ولی اون الانم خوب به نظر میومد.
این از امتیاز های جوون بودنه!
به آرومی به سمت کتاب فروشی مرکز شهر قدم برداشت.
عجیب نبود اگه تمام این سالها مشتری دائم اون مغازه بود. سوهو تمام کتاب های کتابخونه عمارت رو چندین بار خونده بود و از خرید کتاب جدید همیشه خوشحال میشد.
به آرومی در چوبی کتاب فروشی رو هل داد و همزمان با به صدا دراومدن آویز جلوی در وارد شد
+اوع.... دوباره اینجایید.
دستیار صاحب کتاب فروشی پسر جوونی بود که هرچند سواد نداشت ولی کارش توی مراقبت صحافی کتاب ها زیادی خوب بود.
لبخندی زد
درحالی که به سمت قفسه کتاب های جدید میرفت پسر پشت سرش راه افتاد
+ به حرفتون گوش دادم. قراره با شروع فصل جدید منم به مدرسه برم و میتونم خوندن و نوشتن یاد بگیرم.
" واقعا؟! این عالیه!
سوهو خوشحالیشو ابراز کرد. هربار با اومدنش به کتاب فروشی به پسر اصرار میکرد تا حتی شده برای پیشرفت توی کارش و مفید بودن بیشتر خواندن و نوشتن یاد بگیره و انگار صحبت های مداومش تاثیر داشته.
"هر وقت به کمک نیاز داشتی میتونی بهم بگی.
+ ممنونم . شما واقعا آدم خوبی هستید.
لبخند کمرنگی زد و مشغول نگاه کردن به کتاب های پرفروش ماه شد
" اینطور نیست.
+ نمیتونم حرفتونو قبول کنم. شما مهربون ترین و با وقار ترین مردی هستید که توی تمام زندگیم دیدم.
درحالی که صفحه اول کتاب توی دستشو ورق میزد به حرف پسر لبخندی زد
" به خاطر اینکه تو سن زیادی ندارید.
پسر اخمی کرد
+ولی حس ششم قوی دارم!
× ییچان.... بیااینجا پسر!
با صدا شدن اسمش با عجله سوهو رو ترک کرد و به سمت رئیسش دوید. حتما دوباره باید قفسه کتاب های عاشقانه رو مرتب میکرد!
سوهو که کتاب دلبخواهشو پیدا نکرد به سمت قفسه های انتهایی مغازه رفت. اونجا کوهی از کتاب ها کنار هم چیده شده بودن و هرچند که خیلی از اونا قدیمی بودن ولی میتونست توجه سوهو رو با خودشون جلب کنن.
ارباب همیشه از گوش دادن به کتاب های ماجرا جویی لذت میبرد ولی سوهو توی خلوت خودش ترجیح میداد اشعار و یا کتاب های علمی رو بخونه.
با دیدن اسمی که مدت ها به چشمش نخورده بود برای برداشتن کتابی که روی قفسه بالاتر قرار داشت روی نوکش انگشت های پاش بلند شد
قبل از اینکه بتونه شیرازه کتابو لمس کنه دستی از ناکجا آباد ظاهر شد و اون کتاب رو از دست های سوهو گرفت.
* مهربون ترین و صادقانه ترین آدم؟! دقیقا چه جوری میشه این صفت هارو به آدمی مثل تو نسبت داد؟
شوکه به سمت فرد پشت سرش چرخید.
باور نمیکرد! اون اینجا چیکار داشت؟
البته که حتی خود سهون هم نمیدونست چرا اونو تعقیب کرده و چرا حالا که اونا توی کتاب فروشی و بین قفسه‌های قدیمی و خاک خورده کتاب بودن خودشو نشون داده !
سهون به قفسه کتاب پشت سرش تکیه داد و کتاب توی دستشو تکون داد
* شاید چون اونا نمیدونن تو پشت این چهره آرومی که ساختی فقط یک شبح خونه خراب کنی!
به چشم های متعجب مقابش خیره شده بود.
این اولین باری بود که همدیگه رو مستقیم میدیدن. تمام مدت حتی یکبار هم باهم مکالمه نداشتن و خب.... سهون فکر میکرد هیچ چیزی تغییر نکرده.
اون دقیقا مثل ۱۰ سال قبل بود. چشم های مشکی که حتی براق تر از قبل بودن، پوست سفیدی که حتی از قبل رنگ پریده تر بود و....
لحظه ای خودشو از وارد شدن به جزئیات بیشتر بیرون کشید. اون برای توجه به شخص مقابلش اینجا نبود.
"ارباب زاده!
سهون پوزخند تمسخر امیزی زد. اون حتی لحن قدیمی خودشو حفظ کرده بود.
* به این کتاب علاقه داری؟ ولی بنظر من این جور چیزا مناسب تو نیست. اگه برای بازی توی تئاتر درخواست بدی حتما موفق میشی. اونا قیافه های سادهای که میتونه به راحتی بقیه رو فریب بده رو به راحتی قبول میکنن.
از اینکه هر حرف زننده ای نمیتونست اونو عصبی کنه. از اون نگاه متنفر بود. نگاهی درست با ورودش به عمارت روی چشم هاش حک کرده بود.
درست روزی که بعد از چندین هفته پدرشون به خونه برگشته بود.
اونا همیشه به سفر های زیاد و پشت سر هم پدرشون عادت داشتن و البته همیشه با خوشحالی از هدیه هایی که پدرشون میاورد استقبال میکردن.
ولی اون سفر از همیشه طولانی تر بود و زمانی که به خونه برگشت نه از درشکه گرون قیمتش خبری بود و نه از هدیه های رنگارنگ و برعکس اون با خودش سند نابودی خانواده رو اورده بود.
حتی با یاد اوری اون روز شوم بیشتر خشمگین میشد.
× مراقب باشید.
درست لحظه ای که سهون تمام نفرتشو توی نگاهش ریخته بود با فریاد شخصی از ناکجا آباد قبل از اینکه متوجه بشه چه اتافاقی در حین رخ دادنه دستش توسط سوهو کشیده شد و بعد تنها چیزی که شاهدش بود صدای ریزش کتاب‌ها از روی قفسه ها و تاریکی بود که جلوی دیدشو گرفت!
× خدای من..‌. اونا اونجان....
صاحب کتابفروشی و همراه با دستیار سر به هواش به سرعت به سمت اونا اومدن.
کتاب های ریخته شده روی زمین رو کنار زدن.
سوهو که عقب تر سهون ایستاده بود برای مراقبت ازش خودش سپر کرده بود و اجازه نداد سهون کوچکترین آسیبی ببینه.
سوهو خیلی سریع با کمک بقیه ایستاد و سهون تازه متوجه رخدادی شد که در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود.
× حالتون خوبه؟
سوهو با لبخند سرشو تکون داد در حالی که دستی به لباسش کشید ولی بلافاصله با نگرانی به سهون نگاه کرد که حالا با اخم بین ابروهاش ایستاده بود و لباسشو از گرد و خاک پاک میکرد.
× چند بار بهت گفتم که باید این قفسه هارو خالی کنه. چوب ها قدیمی تحمل وزن کتب هارو ندارن.
صاحب کتابفروشی خیلی سریع شروع به سرزنش دستیارش کرد‌
+ منم داشتم همینکارو میکردم رئیس.
×پسره زبون دراز!
سوهو خیلی سریع پادرمیونی کرد. میدونست اون پسر تقصیری نداره.
" لطفا سرزنشش نکنید. ما نباید اینجا میومدیم. لطفا اروم باشید . مقصر من بودم که اینجا اومدم.
× لطفا سوهو شی.... اینجوری نگید. همه چیز تقصیر این پسر سر به هواست.
" خوشبختانه کسی آسیب ندیده. پس جای خوشحالیه.
× شما خیلی آدم خوبی هستید.
سهون پوزخندی زد و به تنه ی محکمی که به سوهو زد بدون حرفی از مغازه بیرون رفت.
از این متنفر بود که همه اونو یه آدم بی نقص و یک فرشته آسمونی میدیدن.چرا همیشه همه جذب اون میشدن؟!!!!

The broken Where stories live. Discover now