part 17

91 34 10
                                    

به چهارچوب در باز تکیه داده بود و دست هاشو مقابل سینه‌ش گره زده بود.
حتی روزی تصور نمیکرد دیدن همچین صحنه ای براش دلنشین باشه‌.
سوهو بدون توجه به هیچ چیزی تک تک کتاب های توی قفسه ها رو پایین میاورد و با دقت روی جلد اونارو تمیز میکرد‌ و همزمان ملودی رو زمزمه میکرد.
چه طور بعد از فهمیدن اینکه ارباب عزیزش اون کارو باهاش کرده هنوز هم میتونست عادی رفتار کنه.
اون قطعا با عشق و محبت زیادی آفریده شده بود چون سهون هیچ وقت نمیتونست همچین چیزی رو نادیده بگیره!
به چهارپایه قدیمی زیر پای سوهو نگاه کرد.
اصلا ایمن به نظر نمیومد.
با فکر اینکه هر لحظه امکان سقوط سوهو روی زمین وجود داره جلو رفت و بدون اینکه برای اعلام حضورش اقدامی بکنه دستشو به سمت کمر سوهو برد و در یک حرکت اونو از چهار پایه پایین اورد.
و البته که سوهو شوکه و بیخبر با این اتفاق وحشت زده صدای عجیبی از خودش دراورد و وقتی دوباری سفتی سطحی امن زیر پاش حس کرد تازه متوجه حضور سهون شد.
با خنده به سوهو نگاه کرد.
البته که ترس سوهو قابل انتظار بود ولی اون صدای عجیب چی میگفت؟
به سمت صورت سوهو خم شد
*ترسوندمت ؟!
"معلومه!
سهون بیشتر خندید
*ولی اصلا انتظار نداشتم مثل دختر بچه ها جیغ بزنی!
"من جیغ نزدم!
* مطمئنم با گوش های خودم شنیدم.
" به خاطر این بود که شما یهو منو از روی صندلی بلند کردید. وحشت کردم.
* آیگو...
از چه زمانی سوهو انقدر متفاوت باهاش حرف میزد؟سهون دستشو جلو برد و گونه سوهو رو به نرمی نوازش کرد
* معلومه حتما ترسیدی. ولی باید مراقب خودت باشی. این چهارپایه خیلی قدمیه. اگه میوفتادی روی زمین چی؟ مخصوصا اینکه انقدر لاغر و کم وزنی! مطمئنم اگه پنجره باز بود و نسیم میوزید حتما روی هوا شناور میشدی!
با دیدن اخم سوهو کمی جا خورد.
این براش جدید بود. تاحالا همچین قیافه ای ازش ندیده بود!
"اصلا اینجوری نیست. دارید منو با یک دختر بچه مقایسه میکنید.
سرشو چرخوند تا خودشو از لمس آروم و اعتیاد آور سهون نجات بده ولی سهون سمج جلو تر اومد
* درسته....
حالا دستشو روی گردن سوهو گذاشته بود و انگشتاتشو بین موهای کمی بلند سوهو فرو کرده بود
* این اشتباه منه. تو اصلا به یک دختر شباهت نداری.
دست آزاد دیگه‌ش روی کمر سوهو نشست
* مخصوصا اینکه یکبار منو از دفن شدم زیر هزاران کتاب قدیمی نجات دادی.
پاهای سوهو عملا بی حس شده بود و هر لحظه امکان سقوطش روی زمین بیشتر میشد.
چرا سهون انقدر بهش نزدیک بود و چرا لمسش میکرد؟ و البته که این لمس اصلا ناخوش آیند نبود!
درسته رابطه اونا از قبل بهتر شده ولی این همه تغییر براش زیادی بود.
" ارباب زاده!
با صدایی که به زحمت از گلو بیرون داد گفت.
* سهون. اسممو بگو.
"ولی...
* هیششش...
انگشت شست سهون روی لبهای برجسته و نرم سوهو نشست تا اونو ساکت کنه.
* باید حرفمو گوش بدی درسته؟
چرا انقدر بی اختیار بود؟ سوهو مقابلش زیادی بی دفاع بود و سهون برای هر کاری جسور تر بود‌ . زیادی جسور.
اون لبهای کوچک و لطیف زیر انگشتش. انگار هوش و حواسو از سرش برده بود.
درسته حالا دیگه باید میرفت. چون دیگه نمیتونست موندنشو توجیح کنه ولی باز سر جا ایستاده بود.
لحظه ای به وضعیت خودش خندید.
چه طور تمام این سال ها چشمشو با حسادت پر کرده بود و این همه زیبایی رو ندیدی بود؟ انگار خودشو از نعمتی آسمانی محروم کرده بود.
به آرومی عقب کشید.
ممکن بود فکر های احمقانه تری به ذهنش خطور کنه.
سوهو گیج و آشفته به نظر میومد.
نمیفهمید چرا تمام مدت سرجا میخکوب شده بود و چه طور جرعت کرده بود از نوازش پر محبت سهون لذت ببره.
دستپاچه به کتاب روی میز چنگ زد و مشغول تمیز کردن جلدش شد.
سهون که همچنان دست و پاشو گم کرده بود تنها با حفظ ظاهر روی صندلی بزرگ و راحت نشست.
* چرا اینکارو به خدمتکارا نمیدی؟
"این فقط برام یک سرگرمیه. کار دیگه ای نیست که بتونم طول روز انجامش بدم.
این حقیقت بود. سوهو بجز بودن توی کتابخونه و سرگرم بودن با گل و گیاهایی که خودش پرورش میداد کار دیگه‌ای برای انجام نداشت.
اون درست مثل یک زندانی توی این عمارت بود.
* دوست داری همراه من به کوهستان بیای؟
با تعجب به سمت سهون نگاه کرد
" کوهستان؟
*شنیدم درخت های کوهستان همیشه زود تر بقیه شکوفه میدن. الان دیگه به فصل بهار نزدیک شدیم.
نمیتونست باور کنه. حالا تقریبا ۵ ماه از حضور سهون گذشته بود و زمان انقدر بی وقفه درحال چرخش بود.
بدون اینکه متوجه بشه زیادی به وجود سهون وابسته شده بود. نمیتونست به یاد بیاره قبل از اینکه سهون عمارتو ترک کنه همه چیز چه جوری بود. هرچقدر زمان بیشتر میگذشت بیشتر از این میترسید که روزی بدون خبر سهون عمارتو ترک کنه.
چرا نمیتونست بغضشو فرو بده؟
*خب؟ میای؟
با مکث سوهو دوباره سوالشو تکرار کرد. به خوبی متوجه تغییر چهره سوهو بود ولی نمیتونست دلیلشو متوجه بشه.
سوهو مطمئن بود با کوچکترین کلمه ای که به زبون بیاره واضحا لرزش صداش به گوش سهون میرسه پس فقط سرشو تکون داد.
سهون لبخندی زد و ایستاد
* زیاد خودتو خسته نکن.
انگار عادت ترک نشدنی برای سهون بود لمس صورت سوهو.
و از کتاب خونه خارج شد.
سوهو با گرفتن دسته صندلی روی اون نشست.
قبل از برگشتن سهون،ترک عمارت و ساختن زندگی جدید برای سوهو یک برنامه منظم و بدون شکاف بود ولی حالا که دوباره طمع زندگی با سهون و دیدن سهونو چشیده بود همه چیز براش محو شده بود‌ اون فقط نمیخواست از این جا بره و سردرگم و گیج بود‌ و همه اینا با رفتار های متفاوت سهون سخت تر میشد!‌
قلبش دیوانه وار میکوبید.
به یاد نمیاورد توی زندگیش همچین حسی تجربه کرده باشه.
زندگی سوهو پر از پس زده شدن و تحقیر بود ک حالا که میتونست توجه و محبت سهون‌رو لمس کنه روحش درحال جداشدن از بدنش بود!
با مشت گره شده چندبار به سینه‌ش کوبید.
این احساس.... ازش وحشت داشت.
قلبش بی اختیار بود و انگار فراموش کرده بود چه جایگاهی داده.
اگه به این محبت عادت میکرد چی؟
چه جوری میتونست از سهون دل بکنه؟
دوباره وارد اون گودال تاریک و تنها میشد.
افکاری که به ذهنش هجوم اورده بودن اجازه حضور در زمان حالو نمیدادن.
دائما بین گذشته و آینه جابه جا میشد و انگار فراموش کرده بود قبل از همه این ها باید توی حال زندگی کنه.
فرار از گذشته و ترس از آینده....
از کی به این حال افتاده بود؟
درسته.... اولین روزی که دوباره بعد از ۱۰ سال سهون رو مقابل خودش دید.
قلبش درحال انفجار بود ولی با سری که پایین انداخته بود صدای عصبی و هاله خشم سهونو حس میکرد.
ولی همچنان نمیتونست قلب بازیگوششو آروم کنه!
و هربار بیشتر و بیشتر میشکست زمانی که احساسات سهون به خودشو متوجه میشد.
اما حالا همه چیز فرق داشت..... خیلی خیلی زیاد.....

دستشو روی یال سیاه رنگ اسب کشید.
* برگشته؟
مانگسو جلو اومد
+ ارباب چند دقیقه پیش اومد. گفت تمام کوهستان از شکوفه های سفید و صورتی پوشیده شده. انگار کسی برای زمین و درخت ها لباس دوخته.
لبخندی زد.
حتی مانگسو هم با شنیدن این تعاریف خوشحال بنظر میرسید و نمیتونست تصور کنه سوهو چه قیافه ای به خودش میگرفت وقتی اون منظره رو میدید.
میخواست مطمئن باشه اون چهره متعجب و شادو از سوهو میبینه پس صبح زود به یکی از خدمه دستور داد به کوهستان بره و حالا با شنیدن این خبر نمیتونست خوشحالیشو مخفی کنه.
فردا صبح میتونست سوهو رو به کوهستان ببره.
هرچند شاید خیلی سریع بنظر بیاد ولی فصل ریزش شکوفه ها خیلی خیلی کوتاهه!
حالا حتما سوهو توی گلخونه مشغول رسیدگی به گلدون هاش بود.
میتونست هنگام صرف ناهار بهش خبر بده و از خانم یانگ بخواد برای فردا کمی خوراکی آماده کنه.
حتی تصورش هم میتونست لبخند بزرگ و احمقانه ای روی لب های سهون بشونه.
به داخل عمارت برگشت تا لباس هاشو عوض کنه و برای نوشیدن فنجون چای به سالن برگرده.
به دنبال لباسی بود که از اروپا همراه خودش اورده بود.
لباس سفید و برازنده ای که خیاطی ماهر اونو برای جشن ازدواج یکی از دوستانش دوخت.
شاید زیاده روی به نظر میومد ولی سهون اهمیتی نمیداد. دوست داشت در بهترین وضعیت خودش باشه. اونقدری که بتوته تاثیر دلخواهشو روی سوهو بزاره.
داخل کمد کمی جستجو کرد و لحظه ای با دیدن صندوقچه قدیمی متوقف شد.
کاملا حضورشو فراموش کرده بود.
اون صندوقچه عجیب که متعلق به مادرش بود.
لحظه حس کرد دست اویزی روی گلوش فشار میاره.
حتی دیدن اون جعبه هم براش سخت بود و این شاید به خاطر دونستن وجود رازی عمیق داخل اون جعبه بود.
سهون بی مهابا و شجاع بود . درحقیقت از دونستن چیزی ترس نداشت ولی چرا حالا انقدر مردد بود؟
شاید حرف های اون زن فالگیر و اخطار های خاله بزرگش اونو به واهمه انداخته بود.
حالا سهون روی نخی نازک به سمت سوهو درحال قدم برداشتن بود.
حالا سهون احساسات جدیدی رو کشف کرده بود که تمام این سالها با جهالت و خودسری نادیده گرفته بود و چی میشد اگه راز داخل صندوقچه همه چیزو دوباره زیر و رو میکرد؟
افکارشو کنار زد.
پیراهنشو به دست گرفت و با بستن در کمد چوبی راز رو دوباره توی تاریکی فرو برد.

Leucanthemum

The broken Where stories live. Discover now