با باز کردن چشم هاش لحظاتی طولانی نسبت به زمان و مکان گیج بود
به حالت نشسته در اومد ولی چیزی که دید اونو شوکه کرد.
سوهو پایین تخت درحالی که دست دیگه سهون رو گرفته بود روی بازوش خوابیده بود.
چه اتفاقی افتاده؟
چرا سوهو توی اتاقش بود؟
فقط چند لحظه کوتاه زمان برد تا تمام اتفاقات شب قبل رو به خاطر بیاره .گریه کردن طولانی، حرف های بی ارتباط، شکایتهای بیجا به سوهو و حتی گفتن حرف هایی که توی تنهایی خودش هم به زبون نمیاورد!
تمام شب سوهو اونو دلداری داره بود.
به همه حرف هاش گوش داده و حتی اونجا خوابیده بود؟
تنها یک جمله توی سرش نقش بست
اره اوه سهون، کسی که اینجا یک عوضیه تمام عیاره تویی!
تمام این سالها به جای اینکه قدمی به سمت سوهو برداره سرجاش ایستاده بود و دوست داشت فکر کنه اون آدم منفور این داستان و درنهایت با پشت کردن بهش همه چیزو رها کرده بود. ولی سوهو....
به آرومی با دست آزادش موهای سوهو رو نوازش کرد
* تو زیادی برای این خانواده خوبی!
بدون اینکه کوچکترین مزاحمتی ایجاد بکنه ملحفه ای روی شونه سوهو انداخت و از اتاق خارج شد.
دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟
سهون روز اول درست مثل یک دشمن خونی با سوهو برخورد میکرد و حالا گاردشو کاملا پایین اورده بود.
به سمت محوطه رفت . حالا هوا سرد تر شده بود ولی انگار سهون هیچ احساسی از سرما نداشت. اون فقط گیج و سرگردان بود.
حقیقت این بود؛ اگه سوهو به هر شکل دیگه ای وارد زندگی اونا میشد و یا اگه پدرش به شکل افراطی به سوهو توجه نشون نمیداد شاید حالا اونا جز صمیمی ترین دوست های همدیگه بودن.
سوهو که روز اول شناخته بود با الان تفاوت زیادی داشت فقط به خاطر جانب گیری و دیواری بود که خود سهون بینشون کشیده بود.
با دیدن مینجو لحظه ای همه چیزو فراموش کرد.
جلوتر رفت و روی صندلی فلزی سفید رنگ کنار مینجو نشست.
انگار دختر توی برکه مقابلش غرق شده بود
* به چی فکر میکنی؟
به سهون نگاهی انداخت
* باور کن اینبار به سوهو آسیبی نزدم!
برای دفاع از خودش گفت و البته که نمیدونست تو سر دختر چی میگذره.
*اونروز توی کلبه نمیخواستم بترسونمت فقط اینکه..... بعضی وقتا که عصبی میشم نمیتونم جلو خودمو بگیرم پس.... ازم متنفر نباش!
سهون با چیزی که بقیه فکر میکردن تفاوت زیادی داشت.
اون یک آدم بد اخلاق همیشه جدی و عصبی نبود. در حقیقت اون زیادی حساس بود و موقعیت های مختلف خیلی راحت اونو بهم میریختن. و باعث میشدن اون یه جورایی کنترل خودشو از دست بده.
سهون مدت زیادی تنها بود . هرچند توی حوزه کاری زیادی خونسرد بود ولی توی زندگی خودش پر از شک و اضطراب بود.
مینجو مقابل سهون ایستاد.
حرفی نمیزد فقط به آرومی لبخندی تحویل سهون داد.
سهون متقابل خندید و دستشو به سمت مینجو دراز کرد
* پس از حالا آشتی.
دست کوچک مینجو توی دست سهون نشست.زمانی که به اتاق برگشت مشخصا انتظار نداشت سوهو هنوز اونجا باشه.
ملحفه تخت مرتب بود و البته که هیچ اثری از بهم ریختگی که سهون شب قبل ایجاد کرده بود ، نبود!
حتما سوهو اونو مرتب کرده.
چرا باید با وجود همه این رفتار های زننده سهون هنوز براش اینکار هارو میکرد.
درسته اون خودشو مثل یک برده برای خانواده اوه میدونه!
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)