part 10

102 34 8
                                    

فقط یک اسم.... امیدوار بود اونو از زبون سونیا نشنوه.
* جواب بده سونیا!
چه شب سنگین و غم انگیزی برای خانواده اوه بود.
آسمون بی مهابا در حال رها کردن قطرات باران روی زمین بود، میغرید و برق وحشیانه آسمان رو روشن میکرد و این وجود سهون بود که از هم پاشید درست زمانی که اون اسم رو شنید....
+ اورابونی سوهو!
دست هاش از خشم میلرزید.
اون لحظه سهون درست مثل خرسی وحشی میتونست هر موجودی که مقابلش قرار میگرفت و از بین ببره.
هر موجودی!
سونیا رو رها کرد.
تنها یک جمله گفت
*برو توی اتاقت.
صدای بم و پر از خشم سهون اونقدری وحشتناک بود که سونیا جرعت مخالفت نداشته باشه.قرار بود چه مصیبتی سرشون نازل بشه؟
سهون چیکار میکرد؟ 
بدون اینکه بیشتر از این صبر کنه با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت و گلدون گلی که داخل اتاقش بود رو برداشت.
قبلا از شام دید که سوهو از عمارت به سمت گلخونه میرفت.
بدون اینکه فکر بکنه‌‌.... بدون اینکه کمی خودشو آروم بکنه فقط با اون حجم از خشم ،اون حجم از نفرت به سمت گلخونه میرفت. 
با لگد محکمی در گلخونه رو باز کرد.
سوهو با صدای مهیب باز شدن در از جا پرید و بعد گلدون گل مقابل پاهاش روی زمین خورد شد.
وحشت زده به سهون نگاه کرد.
*تو.....
دستشو با تهدید به سمت سوهو گرفت
ولی بدون اینکه جمله ‌ای رو کامل به زبون بیاره عصبی قدم برداشت و اهمیتی نمیداد اگه به گلدون های گل و یا شاخه های سبز گیاهان مقابل پاش لگد میزد و اونارو از بین میبرد.
سوهو تنها گوشه ایستاده بود و با ترس به سهون نگاه میکرد.
*برات کافی نبود؟ 
به سمت سوهو اومد و یقه اونو محکم چنگ زد
* خانواده منو از هم پاشیدی. پدرمو ازم گرفتی، به خاطر تو من از این خونه رفتم و حالا نوبت خواهرمه؟میخوای اونم بدست بیاری و نابودش کنی؟
با شدت یقه سوهورو رها کرد و اونو روی زمین انداخت.
* نفرت انگیزی.... ازت متنفرم. هم الان و هم اولین باری که مثل یک گدای بی همه چیز پاتو توی عمارت گذاشتی.
مقابل سوهو خم شد دستشو دور گلوی سوهو فشار داد 
* آدمایی مثل تو با اون نگاه گرسنه و پر از خواسته ای که دارن. فکر میکنی اون غم توی نگاهت میتونه ذاتتو مخفی کنه؟ تو فقط برای نابودی زندگی بقیه خلق شدی و بهت تبریک میگم توی ۱۲ سال گذشته خوب تونستی خانواده منو توی دستت بگیری ولی حالا محاله این اجازه رو بدم. هربار که توی صورتت نگاه میکنم فقط حالم بد میشه. تو رقت انگیزی . باعث میشی بخوام زیر پا لهت کنم. میخوای یک خانواده داشته باشی؟ ولی فراموش کردی فقط یک یتیم رعیت زاده ای که هرکاری کنی نمیتونی به چیزی که میخوای برسی.
تمام مدت سهون حرف های بی رحمانه شو بدون هیچ مکثی توی صورت سوهو میکوبید هر کدوم از اون جملات درست مثل یک خنجر عمیق توی قلب سوهو فرو میرفتن و اونو بیشتر و بیشتر به درد میاورد. در کنار اینکه با فشار دستش نفس کشیدن رو براش سخت تر کرده بود.
چرا همیشه انقدر مقابل حرف های سهون احساس حقارت می‌کرد؟
زندگی اون انقدر هم بد و وحشتناک نبود ولی هربار سهون بهش توهین میکرد و یا سرش داد میکشید انگار ظرفیت تحمل سوهو تموم میشد و این غم ها بودن که به شکل اشک های درشت و شفاف از چشم هاش چکه میکردن.
" لطفا.....
سهون ناگهان دستشو عقب کشیدو مقابلش ایستاده بود. حتی خودش هم از این حجم خشم توی وجودش وحشت کرده. 
توجهش با شنیدن صدای ضعیف سوهو جلب شد
سر سوهو پایین بود و صداش هر از زمانی ضعیف تر. چرا انقدر بدبخت به نظر میومد؟
" لطفا بزار من برم.
سهون به درخواستش پوزخندی زد.
* اوه عزیزم..... الان باید برات دلسوزی کنم؟ فکر کردی خوشحالم از اینکه هرروز مجبورم تورو ببینم و یا صداتو بشنوم و یا همیشه حرف های بقیه درمورد تو به گوشم بخوره که درمورد ظاهر فرشته‌گونت حرف میزنن؟ من احمق نیستم. اگه به خاطر ارباب عزیزت نبود حتی ۱ ثانیه هم اجازه نمیدادم توی این عمارت بمونی. مطمئن باش بعد از مرگش قبل از اینکه پدرمو دفن کنم تورو از این عمارت بیرون میکنم!
سهون با کمال بی رحمی حرف هاشو زد و بدون هیچ دلسوزی سوهو رو پشت سر خودش رها کرد.
جایی برای دلسوزی وجود نداشت.
سهون سرشار از خشم و نفرت از سوهو بود و اونو مقصر تمام اتفاقات بد زندگیش میدونست پس گفتن اون حرف ها و حتی رفتاری که با سوهو داشت اصلا دور از انتظار نبود.
ولی برای سوهو.... اون درست مثل گلدون شکسته ای بود که حتی توانایی نگهداری از یک دانه کمجون رو نداشت.
اون خوردشده بود و دیگه کارایی نداشت. نه برای خودش و نه برای دیگران.
درسته این زندگی اون بود! 
ولی برای سهون
اون آدم بدی نبود. فقط یک مرد با گذشته پر از حسرت بود و انگار برای تمام کمبود هاش به دنبال یک مقصر بود و اون فرد همیشه سوهو بود.
تمام شب گذشته روی زمین نشسته بود و الکل مینوشید.
خنده دار بود. اون زیاد به نوشیدن علاقه ای نداشت و از زمانی که برگشته بود تقریبا کار هر روزش بود.
به میز خالی نگاهی کرد.
جای خالی اون گل های نارنجی زیادی به چشم میومد و سهون حسابی به بودنشون عادت کرده بود.
ولی کاش اونا از سمت شخص دیگه ای بجز سوهو بودن. اونجوری سهون با کمال میال ازشون مراقبت میکرد.
حتی اون گل ها هم قربانی نفرت شدن.
نمیتونست انکار کنه از رفتار شب قبل پشیمون بود.
چرا نمیتونست خشمشو کنترل کنه؟
سهون آدم خونسردی بود حتی توی موقعیت های حساس ولی مقابل سوهو..... اون فقط نمیتونست منطقی باشه.
مشخصا این یک عشق یک طرفه از سمت سونیا بود و حتی پدرش هم مخالف این ازدواج بود.
ولی چرا سهون فکر میکرد تمام این اتفاقات نقشه ای از سمت سوهو بوده؟
اگه پدرش از سوهو میخواست با سونیا ازدواج کنه اون قطعا قبول میکرد پس میشد گفت سهون اونقدرا هم اشتباه نمیکرد.
همزمان با طلوع آفتاب دست از نوشیدن کشید.
به سمت رخت خوابش رفت و زیر پتو خزید.
بهتر بود کمی بخوابه شاید میتونست بهتر فکر کنه و بهتر تصمیم بگیره.
❀❀❀❀❀❀

The broken Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin