دست هاشو محکم تر دور زانوهاش پیچید.
چند ساعت بود که اینجور مونده ؟
شاید از زمان رفتن چانیول.
حالا دیگه هوا تاریک و تنها منبع روشنایی اتاق سوهو شومینه نیمه جون اتاقش بود.
البته که اونم درحال خاموش شدن بود چون تمام هیزم های کنار شومینه حالا سوخته بودن.
گیج و سردرگم بود.
درخواست چانیول، برنامه ای که خودش برای رفتن از عمارت اوه داشت و از سمت دیگه احساساتی که حالا نمیتونست کنترل کنه.
انگار گوشه دیوار گیر افتاده بود و توانایی هیچ حرکتی نداشت.
با هر تصمیم سوهو باید آمادگی از دست دادن شخصی رو به جون میخرید.
ولی کدوم براش دردناک تر بود.
چه انتخابی از همه درست تر بود؟
با ضربه کوچکی به در اتاقش از جا پرید.
حتما خانم یانگ شاید هم مینجو!
ولی قبل از اینکه سوهو حرفی بزنه دستگیره در چرخید و باریکه نور از راهرو وارد اتاق تاریک سوهو شد و خیلی سریع سوهو تونست قامت آشنای سهون رو مقابل خودش ببینه هرچند که تاریکی اتاق مانع دیده شدن چهره اش میشد.
" ارباب زاده....
ایستاد...
* متاسفم. فکر کردم شاید خواب باشی. مدت زیادیه چراغ اتاقت خاموشه. گرسنه نیستی؟
سهون جلوتر اومد و همزمان سوهو برای روشن کردن اتاقش، به سمت فانوس های کوچک رفت.
"من....
سوهو چی باید میگفت.
احساس درموندگی میکرد و همه چیز براش زیادی سخت بنظر میومد.
حالا که سهون اینجا بود انگار قدرتی توی بدنش نبود و میخواست زیر گریه بزنه.
* سوهو....
مچ دستش به آرومی بین انگشت های کشیده سهون اسیر شد و به سمت سهون چرخید.
* اگه چیزی اذیتت میکنه میتونی بیای پیش من. میدونم خودش آسیب های زیادی بهت زدم ولی..... همیشه آدما میتونن تغییر کنن .اینطور نیست؟
خوشحال بود...از اینکه اتاق به اندازه کافی روشن نبود و سهون احتمالا نمیتونست اشک هایی که روی صورتش سقوط میکرد رو ببینه.
سوهو بدون مقاومت خودشو به آغوش گرم سهون سپرد. آغوشی که هیچ وقت توی زندگی دریافت نکرده بود.
سوهو همیشه بازوهای کمجونشو دور زانوهاش میپیچید و توی تنهایی خودش فرو میرفت و حالا میتونست بفهمه چقدر همه چیز متفاوته زمانی کسی رو کنار خودت داشته باشی.
سهون با ملایمت تمام مدت کمر سوهو رو نوازش میکرد.
همه اینا زیر سر پارک چانیول بود!!!Flash back
* چانیول!
با صدا زدن اسمش و متوقف شدن چانیول با آرامش بیشتری به سمتش قدم برداشت.
هرچند که آشوب توی قلبش اونو تا مرز فروپاشی میبرد.
باید میفهمید چانیول در مورد چه موضوعی با سوهو حرف زده و یا حداقل بهش اخطار میداد.
- سهون. فکر نمیکردم عمارت باشی!
چهره چانیول نشون میداد کمی جاخورده. خب اون یه جورایی اصلا دوست نداشت سهون متوجه حضورش و ملاقتی که با سوهو داشت بشه ولی حالا انگار کار از کار گذشته بود.
سهون با چهره همیشه حق به جانب و مغرورش مقابل چانیول ایستاد.
این یه گفت و گوی دوستانه نبود. ابدا
* مشخصا که انتظار حضور منو نداشتی
- میخواستم از حال سوهو با خبر بشم.
* عجیب نیست؟ چرا باید اهمیت بدی؟
چانیول پوزخندی زد
- چون من نگرانش بودم. برعکس تو که همیشه بهش آسیب میزنی من از آسیب دیدنش ناراحت میشن.
سهون اخمی کرد.
* چی شده؟ نکنه یه کشیش تسخیرت کرده؟ حالا برای بقیه نصیحت میکنی؟
- به هرحال.... برای تو چه اهمیتی داره؟ تو که رابطه خوبی با سوهو نداری.
* اون توی خونه من زندگی میکنه!
- و این باعث نمیشه فکر کنی صاحبشی!
هر دو با صدای بلند مکالمه رو ادامه میدادن. حالا انگار کاملا فراموش کرده دوست های صمیمی برای هم هستن و در عوض درست مثل دو دشمن مقابل هم قرار گرفتن.
*پارک چانیول.... از عمارت من و از اموال من دور بمون!
سهون توی چهره چانیول غرید و هرچند میتونست رگ های برجسته از خشم پیشونی چانیول رو ببینه بی اهمیت به سمت عمارت برگشت.
BẠN ĐANG ĐỌC
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)