همزمان با سر و صدایی که از بیرون اتاق به گوشش میرسید ازخواب بیدار شد.
با دیدن خودش روی رخت خواب غریبه لحظه ای جا خورد ولی به یاد اورد شب گذشته چه اتفاقی افتاد.
چه طور تونسته بود توی اتاق سوهو بخوابه؟
این واقعا خجالت اور بود.
خورشیدی که درست میانه آسمون نشون میداد ساعت زیادی از صبح گذشته و البته خبری از سوهو و یا مینجو نبود.
برای اولین بار به دکور ساده اتاق سوهو نگاهی انداخت.
بجز یک کتاب خونه چوبی قدیمی و یک گرامافون گوشه دیوار هیچ چیز اضافه ای دیده نمیشد.
البته که سهون انتظار یک اتاق شلوغ و مجلل و از سوهو نداشت.
هرچند اونا هیچ وقت باهم رابطه خوبی نداشتن و این اولین بار بود که سهون وارد اتاق سوهو میشد ولی میدونست اون آدمی نیست که به دنبال تجمل باشه.
باید آخرین مدارکو برای دادگاه روز بعد آماده میکرد و برای مرور یکسری موارد به دیدن موکل هاش میرفت.
پس بدوت فوت وقت اتاق سوهو رو ترک کرد.
به عنوان یک وکیل مجرب و البته جوان هرچند سهون توی کشور خودش شناخته شده نبود ولی وکیل همچین پرونده پر جنجالی شدن اسم اونو جدا از ارباب زاده عمارت پانجو روی زبان ها انداخته بود.
روز بعد با نزدیک شدن به زمان دادگاه سوار کالسکه شد و درحالی که از نگاه کردن به مناظر اطراف لذت میبرد مقابل دادگاه از کالسکه پیاده شد.
- جناب اوه.
با دیدن چانیول خندید
* تو هم اینجایی.
- معلومه که نمیخوام این منظره رو از دست بدم.
* دوست حامی.
خندیدن و همراه هم وارد ساختمان دادگاه شدن.
پسران بکاز یکسمت و بیوه بک سمت دیگه منتظر اعلام زمان دادگاه بودن.
برای آخرین بار میتونست تلاش کنه و طبق خواسته پسر بزرگ بک دوباره پیشنهادی برای توافق بده.
* همینطور که میدونید پروسه دادگاه پیچیده و زمانبره و الان قبل از اینکه وارد اتاق بشیم میتونید باهم به توافق برای تقسیم اموال مرحوم برسید.اینجوری لازم نیست مدت زیادی درگیر کارهای انتقال باشید و خب یه جورایی برد برای همه محسوب میشه.
+ تو همین الانم به اندازه کافی از پدرم ثروت داری. بهتره دستتو از چیزی که به ما تعلق داره بکشی.
* لطفا آقای بک.
پسر دوم ارباب بک ،تندخو بود و زبون گزنده ای داشت و برعکس بک سوجین آروم و بدون حاشیه بود. مرد مرموزی که همه از درستکاری و اصالتش دم میزدن برادرشو عقب کشید.
منتظر به واکنش بیوهی بک نگاه کرد.
عجیب بود. انگار اون زن واقعا داشت به اون پیشنهاد فکر میکرد اونم بعد از چند ماه درگیری توی دادگاه.
+بسیار خب.... قبوله .توافق میکنم.
این بهترین انتخاب بود.
پسران بک راضی بنظر میومدن و اگرچه بیوه بک زیاد خوشحال نبود ولی میشد گفت یه جورایی حس رهایی داشت.
سهون به عنوان نماینده طرفین و با یک پیشنهاد خوب برای قبول طرفین وارد دادگاه شد بعد از اعلام توافق به دادستان همه چیز خیلی سریع تر و بدون دردسر به اتمام رسید.
کافی بود سهون مدارک رو برای امضای طرفین به دادگاه تحویل بده و این پرونده به عنوان اولین کار سهون توی کشورش جمع میشد.
پسران بک زیادی راضی بنظر میومدن و خب هرچند سهون دلیل رضایت به توافق بیوه بک رو نمیدونست ولی یه جورایی به اسم خودش تموم شد و این برای رضایت پسرای بک کافی بود.
-بریم؟
* تا الان کجا بودی؟
- اوم... فقط همین اطراف. بیا . با کالسکه میرسونمت.
سهون سری تکون داد و همراه چانیول راه افتاد.
با خودش کلنجار میرفت. هنوز درمورد چانیول سوالات زیادی داشت.
اینجور که مشخص بود نه سونیا و نه چانیول بهم علاقه ای نداشتن. پس چانیول اون دسته گل های ارکیده رو برای کی میاورد؟ پدرش؟ یا فقط از روی ادب؟
-به چی فکر میکنی؟
* مهم نیست.
- به نظر بهم ریخته میای.
* درگیر سونیام.
-برای ازدواجش؟ خانواده دو انسان های خوبی هستن. مطمئنم خواهرتو خوشبخت میکنن.
*ولی سونیا نمیخواد ازدواج کنه. میگه به شخص دیگه ای علاقه داره. و پدر مخالفه. یه چیزایی درمورد آبرو و حرف مردم میزنه.
- واقعا؟
چرا اون لحظه حس کرد حالت چهره چانیول تغییر کرد؟ انگار حجم عظیمی از ناراحتی و غم وارد بدنش شد.
* قراره درمورد اون مرد باهاش صحبت کنم.
- اگه شخص خوبی باشه با ازدواجشون موافقی؟
*معلومه. فقط میخوامسونیا با عشق ازدواج کنه.
حتی حالا چهره چانیول از قبل هم ناراحت تر بود و تا رسیدن به عمارت حتی یک کلمه هم حرف نزد و بعد از رسوندن سهون خیلی سریع اونجارو ترک کرد.
€ خوش اومدید ارباب.
سهون سرشو تکون داد و اجازه داد ارا کتشو بگیره.
€ چیزی میل دارید؟
*سونیا کجاست؟
€ بانو با ارباب سوهو داخل باغ قدم میزدن.
سهون اخم ریزی کرد و سرشو تکون داد.
به سمت اتاقش رفت و وسایلشو روی میز کار گذاشت.
چند نامه روی میزش توجهشو جلب کرد.
یکی از اونا از سمت یکی از دوستانش از اروپا بود. جک مارسون... لبخندی زد و نامه رو باز کرد. اون پسر همیشه پر انرژی بود و البته که سهون اوقات خوشی رو کنارش داشت.
با دیدن اسم روی پاکت جا خورد و خیلی سریع نامه رو باز کرد.
نامه از سمت خاله بزرگش بود.
سهون از زمان مرگ مادرش تا به حالا با خانواده مادریش ارتباطی نداشته و حالا دیدن این نامه اونو متعجب کرده بود.
خلاصه توی نامه نوشته شده بود چند روز دیگه قراره خاله بزرگ به عمارت اونا بیاد و با سهون ملاقات بکنه.
احتمالا با شنیدن خبر برگشت سهون این سفر ناگهانی رو برنامهریزی کرده.
به هر حال سهون از دیدن خاله بزرگش خوشحال میشد.
از اتاق خارج شد. بی اختیار مقابل در اتاق سوهو متوقف شد.
با یادآوری اینکه دوشب قبل اینجا خوابیده بود سری از روی تاسف تکون داد. اونا حتی باهم نزدیک هم نبودن و چرا سهون اینکارو کرده بود؟
با یاد اوری اون شب پر از استرس نفسی کشید.
دستشو به سمت دستگیره برد و اونو باز کرد
هرچند میدونست سوهو توی اتاقش نیست و این کار بی ادبی محسوب میشه!
با دیدن مینجو که روی صندلی نشسته بود جا خورد.
انگار اون وروجک همیشه برای مچ گیری سهون حاضر بود
جوری که انگار از همه چیز بی خبره وارد اتاق شد
* کجاست؟
مینجو فقط بهش خیره شد.
سهون مستقیم به سمت گرامافون گوشه اتاق رفت و چند تا از ورق های بزرگ موسیقی رو نگاه انداخت.
یکی از ورق هارو روی دستگاه گذاشت و با قرار دادن سوزن روی لوح سیاه منتظر موند تا صدای موسیقی توی اتاق پخش بشه.
انگار هر دو از اون موسیقی ملایم کلاسیک زیادی خوششون اومده بود.
مینجو جلو تر اومد و کنار سهون ایستاد
* میخوای منو بیرون کنی؟
مینجو با تکون دادن سرش مخالفت کرد.
سهون لبخندی زد.
اون بچه اونقدرا هم بد نبود.
دستی روی موهای مینجو کشید
با یاد اوری چیزی روی زانو خم شد تا همتراز دختر بچه باشه
* ببینم اونروزی که توی کتابخونه بودم، کی اون گلدون گل رو بهت داد تا برام بیاری؟
مینجو کمی مکث کرد و بعد با فاصله گرفتن از سهون به سمت قفسه کوچک کتاب های گوشه اتاق سوهو رفت و بعد از چند لحظه با کتابی برگشت.
انگشتشو لابه لای یکی از صفحات کتاب گذاشته بود و سهون با باز کردن کتاب تونست تصویر نقاشی شده زیبایی رو از همون گل های زد و نارنجی ببینه.
پس اونارو سوهو براش فرستاده بود؟
با وارد شدن سوهو به اتاق از دیدن سهون شوکه شد.
" ارباب زاده
جلو رفت. نگران از اینکه مینجو کار اشتباهی کرده باشه.
سهون اما خونسردانه دستهاشو داخل جیب شلوارش فرو کرد.
*انگاری حسابی سرت شلوغه.
" چه کاری ازم ساختهست؟
سهون مکثی کرد.
حالا چی باید میگفت؟ چرا اونجا بود در حالی که میدونست سوهو توی باغ مشغول قدم زدنه؟
* اممم. اونشبی که اینجا خوابیدم.... فکر کنم یکی از دکمه های پیراهنم کنده شده. اومدم دنبالش
مینجو با بهانه ی مسخره و کودکانه سهون نگاهی چپی بهش انداخت وکتاب توی دست سهون رو بیرون کشید و برای برگردوندن کتاب توی قفسه ازش فاصله گرفت.
" من متوجه چیزی نشدم ولی حتما امروز توجه میکنم.
سهون سرشو تکون داد
* اره توجه کن.... من میرم
" بله.
سهون با عجله از اتاق سوهو خرج شد. این چه بهانه مسخره ای بود؟
حتی به گرامافون سوهو هم دست زده بود.
چقدر خجالت اور!
با تموم شدن وعده شام ظرف های روی میز خیلی سریع توسط خدمتکارا جمع شد.
سهون کمی از شراب سرخ توی جام نوشید.
*درمورد ازدواج چه تصمیمی داری؟
همزمان با پایان اولین جمله سهون صدای رعد و برق مهیبی توی آسمون پیچید.
سونیا از جا پرید
+ من نمیخوام با پسر خانواده دو ازدواج کنم.
* اون پسر تحصیل کرده و خانواده اصیلی داره. میتونه خوشبختت کنه.
+ ولی من دوستش ندارم.
سهون به آرومی سرشو تکون داد.
نمیخواست پافشاری بی جا کنه درحالی که حتی برای خودش هم علاقه اولویت بود.
* پس بگو اون پسر برای خواستگاری بیاد.
سونیا سکوت کرد.
چه طور میتونست اینکارو بکنه؟
* نکنه اون یک مرد متاهله؟!
+ خدای من.... معلومه که نه.
سهون نفس راحتی کشید. حداقل خواهرش درگیر یک رسوایی نمیشد!
* رعیته؟
سونیا باز هم سکوت کرد.
* این حرف نزدن تو کاری رو درست نمیکنه. پدر اصرار داره ازدواج کنی. میخواد قبل از اینکه اتفاقی بیوفته ازدواج تورو ببینه.
سونیا پوزخندی زد
+اون نمیخواد ازدواج منو ببینه. اون فقط میخواد مطمئن بشه کسی به داراییش دستی نمیزنه.
* منظورت چیه؟ این حرف ها، این رفتار ها.... هیچ کدوم برام قابل درک نیست. تو تغییر کردی.
+ من تغییر نکردم اورابونی. فقط بزرگ شدم و معنی خیلی از چیزا رو فهمیدم.
* پس تنها احمق این خانواده منم! بهم بگو توی این عمارت چه خبره؟ چرا خواهرم که روزی عاشقانه پدرمو میپرستید حالا بجز پوزخند و دعوا کاری باهاش نداره.
سونیا با خشم بلند شد و به سمت خروجی سالن رفت.
* سونیا!
سهون داد کشید
* اگه درست حرف نزنی اهمیتی به عشق و علاقهات نمیدم و مجبورت میکنم با پسر خانواده دو ازدواج کنی.
+ نمیتونی انقدر سنگدل باشی!
* پس بهم جواب بده.... اون مرد کیه؟
سونیا مکث کرد. مکثی که طولانی بود. اون قبلا از احساساتش به پدرش گفته بود و بازخورد خوبی نگرفت.قطعا سهون قرار بود بدتر رفتار کنه.
* اون مرد تورو دوست داره؟!
سهون بالاخره سوال درست رو پرسید.
اونو دوست داشت؟
حلقه های اشک توی چشمان مشکی و کشیده سونیا جمع شد و لرزش لبهاش برای سهون گواهی گریه ای غریب الوقوع رو میداد.
جلو رفت و با نگرانی بازوی سونیا رو لمس کرد.
* چی شد عزیزم؟
+ اورابونی..... اون.... من نمیدونم. اون فقط با من خیلی مهربونه و همیشه کنارمه. ولی.....
طاقت نیاورد و خودش و توی آغوش سهون انداخت... چه طور خواهر عزیزش درگیر این عشق یکطرفه شده بود؟
کدوم مرد ظالمی بود که عاشق سونیا نباشه؟
آروم خواهرشو دلداری داد.
* مشکلی نیست... اورابونی اینجا کنارته.
+ ولی اون منو ترک میکنه. مطمئنم. اگه پدر بمیره اون فورا از عمارت میره.
سونیارو عقب کشید.
* داری.... درمورد کی حرف میزنی؟
نمیتونست صدا های توی سرشو ساکت کنه.
اون مرد همینجا توی عمارت بود؟
مقابل چشم های سهون؟
کسی که قلب خواهرشو دزدیده بود اینجا بود و سهون تمام مدت اونو نادیده گرفته بود؟
فقط یک اسم.... امیدوار بود اونو از زبون سونیا نشنوه.
* جواب بده سونیا!Leucanthemum
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)