با سر انگشت به نرمی موهای سوهو رو نوازش کرد.
زمانی که بالاخره بعد ازاون شب طولانی و نفرین شده سهون چشم هاشو از خوابی که به خاطر خستگی بیش از حد که به روح و جسمش تحمیل شده بود، باز کرد، چهره آروم و خوابیده سوهو رو درست کنار خودش دید.
نمیتونست با دیدن سوهو بغضشو مهار کنه.
اون چه طور میتونست مقابل این همه ظلمی که بهش شده بود طاقت بیاره.
سوهو شکننده تر و ظریف تر از این حرفا به نظر میرسید و حالا سهون میدونست روح سوهو درد های زیادی رو به جون خریده.ساعت ها به چهره غرق خوابش خیره بود.
حالا سوهو درست مثل الماسی کمیاب بود و سهون نمیدونست لیاقت داشتنشو داره یا نه؟
چه طور میتونست به خودش جرعت بده و خواستار سوهو باشه اونم زمانی که چنین آسیبی از جانب پدرش دیده و چه طور تمام این سالها سهون مثل یک احمق رفتار کرده بود؟خواسته های سهون چشم هاشو روی همه چیز بسته بود
لحظاتی که سوهو درد میکشید از بودن کنارمردی که بهش تجاوز کرده بود ، لحظه ای مادرش ذره ذره آب میشد از فهمیدن اینکه شوهرش همچین مرد گناهکاریه. تمام این مدت سهون درگیر حسادت کورکورانه و بچگانه اش بود و در نهایت بارها و بارها این سوهو بود که آسیب دید
چه طور میتونست تمام این درد هارو جبران کنه؟
با فکر اینکه همه این سالها سوهو هر روز ساعت ها باید با مردی که بهش آسیب زده بود توی یک اتاق نفس میکشید قلبش میسوخت.خودشو جلوتر کشید
دست سوهو رو به نرمی گرفت و لبهاشو به مچ دستش چسبوند تا بوسه ای روی ساعدش بکاره.
بوسه ای از جنس غم، حسرت و عشق.لمسی که سوهو رو از خواب بیدار کرد و لحظه ای که گرمای اشکهای سهون روی دستش حس کرد نتونست بیشتر از این طاقت بیاره.
بدون اینکه حرفی بزنه به چشم های سهون خیره بود.
چشم های که از اشک های دردمند خیس بود
انگشت هاشو نوازش گرانه روی صورت سهون کشید.چرا اونا نمیتونستن حداقل یک روز کنار هم آرامش داشته باشن؟
اخرین شبی که همراه سهون توی این اتاق بود اونقدر شیرین و رویایی رقم خورد که حالا زیادی برای سوهو دور به نظر میرسید.شبی که سهون اونو بوسید و ساعت ها توی آغوش هم خوابیدن.
شبی که برای سوهو فراتر از یک رویای شیرین بود و حالا که میدونست دلیل این اشک های سهون و این درد توی سینهش چیه به مرز جنون رسیده بود." نباید برای اتفاقی که سالها پیش افتاده اینجور اشک بریزی من حالا خوبم. برای من، خوشحال بودن و لبخند زدنت بهترین اتفاقه. ولی وقتی اینجور آشفته و شکسته میبینمت انگار تمام توانمو برای زندگی از دست میدم.
صدای سوهو آروم بود. درست مثل موسیقی که از تار طلایی گوش هر شنونده ای رو نوازش میده.
ولی لبهای سهون بهم دوخته شده و ناتوان برای ادای هر کلمه ای بود.
ESTÁS LEYENDO
The broken
Fanficدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)